لطفا کسی به من بگوید فلسفه جشنواره فجر چیست؟؟
ما در این جشنواره از چه چیز تقدیر میکنیم؟
از محتوایی که گاهی ابتذال را به تصویر میکشد؟؟؟ و یا از ارزش هایی که به فراموشی سپرده
شده اند؟؟؟؟
این همه تشریفات به خاطر چیست به خاطر تقدیر از کسی است که نقش یک دختر یا پسر فقیر و درد قشر ضعیف را مطابق واقعیت درست مثل آنچه در جامعه است به تصویر کشیده است؟
چرا لحظه جایزه گرفتن و یا کلا حضور خانم های بازیگر به وضوح پخش عمومی نمی شود؟
چرا ظاهر بازیگران و الگوهای جوانان شهر من حداقل برای حضور در این جشنواره کمی مناسب تر نیست؟
چرا ظاهر بانوان این عرصه که برای گرفتن جایزه روی سن می آیند قابل پخش در تلویزیون نیست مگر این جایزه سهم بهترین ها نیست ؟؟؟؟
اصلا ملاک این جایزه ها چیست و بهترین از این منظر چه کسی است؟
چرا نام این جشنواره فجر است؟
مگر ما به بهانه فجر انقلاب این جشنواره را نامگذاری نکردیم؟؟
پس چرا نام و نشانی از این حماسه آفرینی نیست؟
قهرمانان این حماسه کجا هستند فرش قرمزی برای حضور آنان نمی بینم
اصلا شاید آنها دیگر بهترین نیستند و معیار ها عوض شده اند و از فجر تنها نامی است تا یادمان نرود این همه رفاه و آزادی و آرامش از کجا آمده است
و در جواب این همه علامت سوال چه داریم بگوییم جز انبوهی از نقطه چین ها......
تنها اینکه:
جای قدوم شما بر فرش قرمز جشنواره فجر شهرمان خالیست...
شهیدان علی اصغر وصالی؛ سید علی اندرزگو مبارزان انقلابی و فجر آفرینان وطنم
جای قدوم تو بر فرش قرمز جشنواره فجر شهرمان خالیست ...مرضیه حدید چی بانوی نقش آفرین انقلاب
جای تو خالیست که با افتخار به روی سن بروی و به خاطر بازی خوبت در روزهای سخت خفقان و تا ب و تحملت زیر سخت ترین شکنجه های ساواک جایزه بهترین ها را بگیری آنوقت دیگر دوربین رسانه ملی مجبور نیست تصویر تو را چون قابل پخش نیست سانسور کند آنوقت تو الگو می شوی و من با افتخار از نه تنها ظاهر که از باطنت نیز الگو میگیرم
آنوقت راحت می توانم فریاد برآورم که تو و امثال تو بانوان بازیگر کشور من هستید کشوری که برای حفظ ارزش هایش قیام کرد و دیگر هیچ بیگانه ای به من طعنه نخواهد زد که اگر اسلام دین شماست و حضرت زهرا الگوی شما پس چرا.......
حجابی که شاید در آینده، دیگر برتر نباشد
امروز چادرم گرفت به بخاری و سوخت
بله.... چادرم! همون چیزی که از عشق به بندگی خدا بهش رسیدم و بهم عزت داده
چادرم! همون چیزی که تاج بندگیمه و منو حفظ کرده
چادرم! همون چیزی که خدا برام انتخابش کرده و منو نسبت به همه اونا که ندارنش برتری بخشیده
چادرم! همون چیزی که باعث میشه به جای خودم شخصیتم رو ببینن
و اینجا در سرزمین من چادر خیلی ارزش داره ولی نه ارزش معنوی.....
همه بسیج شدن تا ارزش مادیش رو بالا ببرن تا از معنویتش کم بشه
و تازه امروز وقتی برای خرید چادر رفتم فهمیدم که:
اینجا دیگه لازم نیست خودت رو خسته کنی تا یک دختر خانم رو به حجاب برتر علاقه مند کنی چون اینقدر گرونه که پول خریدشو نداره
اینجا دیگه لازم نیست سعی کنی بهترین و با کیفیت ترین چادر رو بپوشی و بهش افتخار کنی چون اینقدر گرونه که پول خریدشو نداری
اینجا دیگه لازم نیست از خریدن چادر لذت ببری و برای پوشیدنش ذوق و شوق داشته باشی چون اینقدر گرونه که پول خریدشو نداری
و من دلگیرم از اینکه دختر محجبه ای را به خاطر چادر کهنه اش به تمسخر گرفتند چون اینقدر گرونه که او پول خریدشو نداره
و من دلگیرم از اینکه در سرزمین من، در سرزمین شیعه نشین، مهد حجاب، جایی که دخترانش الگو از دخت پیامبر میگیرند ارزش
مادی حجاب برتر به اندازه ای است که دوستم می گفت:
(حجاب برتری را که تهیه کردنش پدرم را شرمنده من میکند دوست ندارم)
و من دلگیرم از اینکه اینجا دیگه تلاش برای نگهداری چادر بخاطر حفظ ارزشش معنویش نیست به خاطر اینه که اینقدر گرونه که....
و من دلگیرم از اینکه چرا دشمن میلیون ها دلار خرج نابودی جوانان ما میکند و ما برای حفظ همین اندک دختر محجبه قیمت چادر را
کمی کاهش نمی دهیم
و من دلگیرم از اینکه مادیات میخواد حجاب برتر رو از دختران سرزمین من بگیره و دشمن خرسند از این موضوع تمامی محصولات
خودش رو با ارزان ترین قیمت داره آماده میکنه.....
درسی برای خواص، الگویی برای جوانان
ماجرای شگفتانگیز ازدواج فرزند حضرت آقا
دکتر غلامعلی حداد عادل
در سال 77 یک خانمی زنگ زده بود منزل ما که میخواهیم برای خواستگاری بیاییم منزل شما. خانم ما گفته بود که بچه ما فعلا سال چهارم دبیرستانه و میخواهد کنکور بدهد. اون خانم گفته بود که حالا نمیشه ما بیاییم دختر را ببینیم. خانم ما گفته بودند نمیشه. خانم ما گفته بود اصلاً شما خودتان را معرفی کنید، من نمیدونم چه کسی میخواهد بیاید. اون خانم گفته بود من خانم مقام رهبری هستم. خانم ما از هولش دوباره سلام و علیک کرده بود و گفته بود ما تا حالا هر کسی آمده بود رد کردیم، صبر کنید با آقای دکتر صحبت میکنم بعد شما را خبر میکنم. بعداً تماس گرفتند که ما حرفی نداریم شاید اینها آمدند نپسندیدند و برای اینکه دختر هوایی نشود بهتر است هماهنگی کنیم بیایند در دبیرستان بچه را ببینند، بچه هم متوجه نشود چه کسی آمده او را ببیند و قرار گذاشتیم در دفتر دبیرستان که خانم من هم مدیر دبیرستان هدایت هم بود، ساعتی را خانم هماهنگ کرد و خانم آقا تشریف آوردند و در دفتر نشسته بود و گفته بود که من با دخترم صحبت میکنم، وقتی که صدایش کردند بعد شما او را ببینید. او را دیدند. دختر هم رفت سر کلاس، خانم آقا هم رفتند. چند روز گذشت که من برای کاری خدمت آقا رفتم و گفتند خانم استخاره کردند خوب نیامده و بعدا گفتم که خدا را شکر که دختر ما نفهمید که به روحیهاش لطمه بخورد.
یک سال از این قضیه گذشت و دوباره خانواده آقا زنگ زدند که دوباره میخواهیم بیاییم. خانم ما گفته بود خانم چی شده دوباره میخواهید بیایید. آقا گفته بود که خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و خوب نیامده خانم آقا گفته بود چون دخترتان دختر خوبی است و نمیتوانستیم بگذریم و دختر محجبه و فرهیخته و خوبی است دوباره استخاره کردم و خوب آمد، اگر اجازه بدهید بیاییم. در آن موقع دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور شرکت کرده بود. آمدند و وقتی مقدمات کار فراهم شد، قرار گذاشتیم پسر آقا و مادرش بیایند منزل ما و با یک قواره پارچه بهعنوان هدیه که عروس را ببینند و گفتوگو کنند، آمدند و نشستند صحبت کردند و وقتی آقا مجتبی رفتند از دخترم پرسیدم نظرتان چیست؟
ایشان موافق بودند. به او گفتم خوب فکرهایت را بکن بعد از چند روز رفتم پیش آقا، آقا فرمودند داریم خویش و قوم میشویم. گفتم چطور! گفتند اینها آمدند و پسندیدند و در گفتوگو به نتیجه رسیدهاند. گفتند نظر شما چیست؟ گفتم آقا اختیار ما دست شماست. آقا گفتند نه بالاخره شما دکتر و استاد دانشگاهید و خانمتان هم همینطور وضع زندگی شما وضع مناسبی است ولی ما اینجور نیست. و اگر بخواهم تمام زندگیام را بار کنم غیر از کتابهایم، یک وانتبار میشود، اینجا هم دو تا اتاق اندرون داریم و یک اتاق بیرونی که آقایان و مسئولین میآیند و با من دیدار میکنند من پول ندارم که خانه بخرم یک خانه اجاره کردهایم که یک طبقه را مصطفی و یک طبقه را مجتبی زندگی میکند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند میخواهد عروس رهبر شود یک چیزهایی در ذهنش نباشد. ما یک زندگی اینجوری داریم شما اینجوری زندگی نکردهاید، نسبتاً زندگی خوبی دارید خونه دارید، زندگی دارید حالا بخواهد وارد یک زندگی این جوری شود مشکله. مجتبی معمم هم نیست میخواهد روحانی شود برود قم درس بخواند زندگی بکند، همه را بگو تا بداند. من آمدم با دخترم صحبت کردم و ایشان هم قبول کرد. برگشتیم و وارد مراحل بعدی شدیم. آقا یک خانهای قبل از ریاست جمهوریشان داشتند توی جنوب تهران ایشان آن را اجاره دادهاند و خرج زندگیشان را از آن در میآورند. ایشان حقوق بابت رهبری نمیگیرند و از وجوهات هم استفاده نمیکنند.
خلاصه برای مراسم عقد، مهریه و اینها گفتیم کجا برگزار کنیم؟ آقا فرمودند اولاً سر مهریه و هر چی اختیار دختر شما باشد همان را مهریه دختر بگذارید، ولی من چون برای مردم خطبه عقد میخوانم و این سنت من بوده که بیش از چهارده سکه عقد نمیخوانم تا حالا هم نخواندم اگه بخواهید میتوانید بیشتر از چهارده سکه هم بگذارید، ولی من عقد را نمیتوانم بخونم، چون تا حالا برای مردم نخوندم برای عروسم هم نمیخوانم. برید یک آقای دیگر عقد را بخواند اشکالی هم ندارد از نظر من اشکالی ندارد. ما گفتیم نه آقا این که نمیشه ولی باشه حالا من صحبت میکنم با مادرش فکر نمیکنم مخالفتی داشته باشد.
گفتند میتونید مراسم عقد را در تالار بگیرید ولی من نمیتونم شرکت کنم گفتم آقا هر جور شما صلاح میدانید. فرمودند میخواهید این دو تا و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید چند نفر زن و مرد میشوند نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما دعوت میکنیم ما نگاه کردیم کلاً اینجا 150 الی 200 نفر بیشتر جا نمیگیرد. ما حتی قوم و خویشهای درجه اولمان را نمیتوانستیم دعوت کنیم گفتیم باشد خلاصه تعدادی از اقوام نزدیک را دعوت کردیم و آقا هم همینطور از غیر فامیل نیز آقا، آقای خاتمی رییسجمهور و آقای هاشمی و آقای ناطقنوری و رؤسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک رقم غذا نیز درست کردیم.
قبل از این قضیه صحبت بازار مطرح شد. پسر آقا گفت که نه من انگشتر میخواهم، نه ساعت میخواهم، نه چیز دیگری. من هم گفتم حداقل یک حلقه که میگیرد. آقا گفتند چه کار کنم؟ مجتبی گفت که نمیخواهم. بعد آقا یک انگشتر عقیق داشت، گفتند این انگشتر را یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتون قبول میکند من این را هدیه میدهم به او. او بهعنوان حلقه هدیه بدهد به مجتبی. گفتیم باشد. خلاصه آقا رفت انگشتر را آورد و گرفتیم و رفتیم و به دست مجتبی هم گشاد بود. دادیم یک انگشترسازی و ششصد تومان هم دادیم تا انگشتر را کوچکش کند خلاصه خرج حلقه دامادمان شد ششصد تومان. این شد حلقه داماد. به آقا گفتم تو همه این مسائل احتیاط کردیم دیگر لباس عروس را بسپار به دست ما. آقا فرمودند دیگر آنرا طبق متعارف حساب کنیم. ما داشتیم تو همان ایام عروسی میگرفتیم و یک لباس عروس داشتیم که برای عروسمان سفارش داده بودیم بدوزند. خلاصه قبل از آنکه عروسمان استفاده کند همان شب دخترمان استفاده کرد. آقا گفتند من یک فرش ماشینی میدهم شما هم یک فرش و مراسم برگزار شد.
برای عروسی هم دو تا پیکان از ما بود و دو تا پیکان هم از اقوام آقا. مراسم در خانه ما طول کشید. تا آمدند عروس را ببرند، خانواده آقا هم آمده بودند. فقط آقا نتوانسته بودند بیایند. مراسم تا حدود ساعت یک طول کشیده بود تا اینکه ما عروس را آوردیم خانه. دیدیم آقا همینطور بیدار نشستهاند منتظرند که عروس را بیاورند. گفتند من اخلاقاً وظیفه خود میدانم برای اولینبار که عروسمان قدم میگذارد تو خونه ما، تو فامیل ما، من هم بدرقهاش کنم، هم به اصطلاح خوشآمد بگم. ما تعجب کرده بودیم فکر نمیکردیم آقا تا اون موقع شب بیدار باشند به خاطر اینکه عروسش را میخواهند بیاورند. خانواده آقا چون آن شب سرشان شلوغ بود، غذا هم به آقا نداده بودند. آقا گفتند که آقای دکتر امشب شام هم نداشتیم. من یکی از این پاسدارها را صدا کردم گفتم شما خوردنی چیزی ندارید؟ یکی از پاسدارها گفت: غیر از یک کمی نون چیز دیگه نداریم. آقا فرموده بودند بیاور حالا یک چیزی میخوریم. بعد هم که دختر وارد شد آقا نشستند و چند دقیقهای برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه عروس را بدرقه کردند خوشآمد گفتند، بعد برگشتیم. حالا رعایت اداب حتی تا چنین جایگاهی، اینها از برکت انقلاب اسلامی از برکت خون شهدا است. ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر چون مال بیتالمال است استفاده نشود. حتی وقتی مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندادند از وسایل دفتر استفاده شود.
انواع چای ایرانی مورد تأیید ائمه معصومین(علیهم السلام)و اندیشمندان بزرگ اسلامی
چند نکته
ترجیحا این چای ها را با عسل،خرما یا توت میل کنید.اگر مبتلا به دیابت هستید با عسل میل کنید.چای را می توان با چند قطره آبلیموی تازه میل کرد.
-چای گل گاو زبان و سنبل الطیب: طبیعت:گرم و تر
طرز تهیه: دو قاشق غذاخوری(یک مشت)گل گاو زبان + یک قاشق غذا خوری(یک مشت کوچک)سنبل الطیب + دو لیوان آب جوش + نبات،نیم ساعت دم بکشد تا به رنگ قرمز آلبالویی در آید.
2- چای زیر فون: