سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به طور قطع ما آدم های پا در گل مانده، از درک این لبخند در موقع کفن شدن این شهید عاجزیم. این رمز و راز را تنها عاشق و معشوق می دانند و بس.

ای شهید! مگر چه می بینی که این چنین شاد و مسروری؟
لبخند بزن دلاور!
لبخند بزن بر آنچه به آن دست یافته ای.
لبخند بزن که آنچه وعده الهی بود، به حقیقت پیوسته است.
لیخند بزن به فرشتگان مقربی که به استقبالت آمده اند. به همرزمان شهیدت. به امام شهدا...
لبخند بزن به ما که چشم به شفاعت تو دوخته ایم.

پیش از این درباره شهیدی از اهواز به نام «محمدرضا حقیقی» شنیده بودم در زمانی که می خواستند او را وارد قبر کنند بر لبانش لبخند دلنشینی نقش بسته بود...

و دیگر بار لبخند شهید «رضا قنبری». لبخندی از سر رضایت. شوق، آرامش، ...
به راستی بر این لبخند زیبا و دلنشین چه شرحی می توان نوشت؟

نام: شهیـد رضا قنبری
شهادت: مصادف با شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) - 19 /8 /64
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) قطعه: 26 ردیف: 35 شماره: 33

حسین فهمیده یکی از هزاران بود

امروز سالروز شهادت حسین فهمیده است . همو که امام امت در وصف دلاوری هایش گفت: رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود ... با نارنجک ، خود را زیر تانک دشمن انداخت و ... شربت شهادت نوشید.

در این زمینه داودآبادی می گوید :هیچ کس نه آنها را تهدید کرده بود و نه از سر جوزدگی به سوی جبهه روانه می شدند. نوجوان 13 ساله اگر از سر جوزدگی به جبهه می آمد با یک صدای گلوله یا خمپاره به خانه برمی گشت
هشتم آبان ماه روز نوجوان است. این روز به یاد شهادت یک نوجوان سیزده ساله در اولین ماههای جنگ تحمیلی، روز نوجوان نامیده شده. بیست و پنج سال پیش، در هشت آبان پنجاه و نه، «حسین فهمیده» سیزده ساله به شهادت رسید. او یکی از 36 هزار دانش آموز شهید ایرانی است.


گهواره ای که در بمباران سالم ماند

روایت حمله شیمیایی به حلبچه از زبان 2رزمنده پس از 23 سال:

در میان دود و انفجار، وقتی به هر طرف نگاه می‌کردی جز اندوه و درماندگی، جز بی‌پناهی چیزی نمی‌یافتی. مرد به جلو پیش می‌رفت. شاید بشود کودکی، زنی، مردی، درمانده‌ای را از محاصره گاز‌های شیمیایی رهایی بخشید...




سید حسن صادقی در مورد چگونگی رفتنش به جبهه می‌گوید: سال 61 بود که در 24 سالگی از طریق سپاه به جبهه رفتم و در عملیات رمضان در شرق بصره شرکت کردم. پس از آن در 13 عملیات دیگر نیز به ترتیب شرکت کردم که آخرین عملیات آن حلبچه بود که به نام والفجر 10 در سال 66 نامیده شد.
وی ادامه می‌دهد: در این عملیات‌ها فراز و نشیب‌های زیادی را گذرانده بودیم. من مسئولیت امور دارویی لشگر 8 نجف را به فرماندهی سردار شهید کاظمی بر عهده داشتم.
این رزمنده امدادگر در مورد لحظه‌های حضورش در حلبچه می‌گوید: پشت حلبچه، در اصل اورژانس خط مقدم ما بود که محوری از مصدومین حلبچه را به اورژانس می‌آوردند و ما با مداوای اولیه از طریق هلی‌ کوپتر آنها را به عقب هدایت می‌کردیم.
با اینکه 22 سال از آن زمان گذشته است ولی هنوز به خوبی به یاد دارم که خانواده‌ها سوار بر تراکتور و تانک ‌های زرهی و یا با پای پیاده به اورژانس منتقل می‌شدند. کودکی که شیرخوار بود و تازه به دنیا آمده بود حتی پیرزنان و پیرمردان مصدومان شیمیایی این حمله بی‌رحمانه بودند.
مردم وقتی خود را به اورژانس می‌رساندند از فرط خستگی و مصدومیت همانجا جلوی اورژانس می‌افتادند و شهید می‌شدند و دیگر تاب نمی‌آوردند که بتوان روی آنها مداوایی انجام داد. به یاد دارم آنهایی که هنوز توانی در بدن داشتند، کنار خاکریزها قبر می‌کندند و اجساد را به سرعت دفن می‌کردند. شدت جراحات به اندازه‌ای بود که نمی‌شد با هلی‌کوپتر تمام مجروحان را منتقل کرد.
سید حمیدرضا عبدالمطلبی منفرد که در 13 سالگی به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافته است می‌گوید: در طول چند سالی که تا سال 66 از حضور من از جبهه می‌گذشت در عملیات‌های مختلفی شرکت کرده بودم و به عنوان تک‌ تیرانداز، آرپی‌جی‌زن، بی‌سیم‌چی، سکاندار قایق، بهیار و هدایت آتش فعالیت کرده بودم. در این مدت چند سال با توجه به شرکت در این عملیات‌ها تجربیات زیادی را کسب کرده و فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سرگذاشته بودم.
یادم هست که برای فتح قله کچله در عملیات والفجر 9 که در اطراف حلبچه بود، سه‌ شبانه روز در راه بودیم. قله را که فتح کردیم، گارد ویژه ریاست جمهوری صدام سه‌ بار به ما حمله کرد و ما با اینکه تجهیزات جنگی زیادی نداشتیم مقاومت کردیم و آنها را پس زدیم.
وی در مورد بمباران حلبچه می‌گوید: سال 66 بود. خودم را به سپاه پاوه معرفی کرده بودم و در قسمت موتوری به عنوان برق کار فعالیت داشتم. تا اینکه قرار شد در کنار بی‌سیم‌چی باشم. آموزش کوتاه‌ مدتی به من داده شد و آماده والفجر 10 شدیم.
آن روز از طرف مرخیل وارد حلبچه و در شهر بیاو مستقر شدیم. عراق حلبچه را شیمیایی زد و به علت وزش باد، منطقه در خطر آلودگی قرار گرفت. تمام ما تلاش می‌کردیم که با وجود صدماتی که به ما وارد شده بود، به عقب منتقل نشویم.
23 سال از بمباران شیمیایی حلبچه می‌گذرد. یادآوری لحظه‌ لحظه‌هایی که بر این شهر گذشت از زبان دو رزمنده، مرور تاریخی واقعه‌ای است که هیچ‌ گاه از یاد نخواهد رفت.

ادامه مطلب...

خاطراتی از شهید همچنان مظلوم، بهشتی:
با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟


محمدرضا اسدزاده:

مجموعه خاطرات مرحوم دکتر بهشتی را از مجموعه های مختلف جمع کرده ام.
امروز داشتم مطالعه می کردم که به ذهنم رسید چند تکه از آنها را اینجا
منتشر کنم تا فاصله های مشخص جامعه امروزمان با دیروز مستندتر شود:

الآن بهترین موقعیت است، برای کمک به پیروزی انقلاب، آمار شهدای 15 خرداد
را بالاتر بگوییم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم می‌چسبد». بهشتی بدون تعلل
گفته بود «با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد
می‌کند، نه با دروغ».

***
همه نشسته بودند پای تلویزیون. رئیس جمهور داشت سخنرانی می‌کرد. بد می‌گفت
از بهشتی. هر چه دوست داشت گفت. یکی پای تلویزیون متلکی به بنی صدر پراند.
بهشتی عصبانی شد، گفت: «حق ندارید به بنی صدر توهین کنید، چون مسلمان است».

***
بنی صدر که فرار کرد، زنش را دستگیر کردند. زنگ زد که زن بنی صدر تخلفی
نکرده باید زود آزادش کنید.‌ آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش
می‌کنم. می‌گفت «هر یک ثانیه که در زندان باشد گناهش گردن جمهوری اسلامی
است».

***
بنی صدر از سفر داخلی یکراست آمد جلسه. خندید گفت «همه شعار می‌دادند
بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی». بهشتی چیزی نگفت؛ نه در جلسه و نه بعد
از آن. می‌گفت «حق نداریم به رئیس جمهور تعرض کنیم».

***
همه را قانع کرده بود که مسئله فلسطین، مسئله اسلام است. همه از مخارجشان
می‌زدند به فلسطین کمک می‌کردند. انجمن اسلامی اروپا و آمریکا شده بود
پایگاه کمک به فلسطین.

***
چراغ قرمز اول را رد کرده بود. چراغ قرمز دوم بهشتی گفته بود «اگر از این هم بگذری دیگر نمی‌شود پشت سرت نماز خواند».

***
بهش می‌گفتند انحصارطلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته
بودند چرا جواب نمی‌دهی؟ تا کی سکوت؟ می‌گفت مگر نشنیده‌اید قرآن می‌گوید
«ان الله یدافع عن الذین امنوا». یعنی وظیفه من این است که ایمان بیاورم،
کار خدا این است که از من دفاع کند. دعا کن من وظیفه خودم را خوب انجام
بدهم. خدا کارش را خوب بلد است.

***
جلوی دادگستری شعار می‌دادند «مرگ بر بهشتی». بهشتی هم می‌شنید. یکی ازش
پرسید «چرا امام ساکت است؟ کاش جواب این توهین‌ها را می‌داد». بهشتی گفت
«قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم، ما سپر بلای اوییم، نه او سپر
ما».

***
همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره.
اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود.
گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش. اخم باهنر رو
که دید گفت: بچه‌ها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.

***
مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه
ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمی‌آیی؟ گفت: همه
می‌دونند من توده‌ایم، برای شما بد می‌شود. خندید؛ باید شما هم باشید،
دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.

***
آمدند گفتند «مناظره می‌کنیم؛ فقط هم با بهشتی». 8 نفر بودند. آخر جلسه گفته بودند «می‌شود خواهش کنیم پخش نکنید».

***
از بهشتی پرسید: روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا
می‌تونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیه‌اش به علوم
حوزوی باشه.

***
گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده
است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار
حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید.

***
به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست وزیری می
خوره. حیف که التقاط و نفاق داره. اگر نداشت مناسب بود. تو بدترین حالت هم
انگشت می گذاشت روی نکات مثبت.

***
به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود
را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی».

***
قبل از شهادت از دیدار امام برمی‌گشت. رفته بود توی فکر. امام خواب دیده
بود عبایش سوخته، به بهشتی گفته بود مواظب خودتان باشید. می‌گفت از امام
پرسیدم چرا؟ جواب داده بود: «آقای بهشتی شما عبای من هستید».

از دوستان خواهش میکنم با وضعیت کنونی مقایسه کنند و خود نتیجه بگیرند...!!!


تمامی حقوق مادی و معنوی " یاد یاران " برای " رحیمی " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم