سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کذب الوقاتون
چهارشنبه 89/12/25 | رحیمی

کذب الوقاتون
شیعه با انتظار ظهور قائم آل محمد(عج) به زندگی، کار و تلاش در راه تحقق حاکمیت الهی معنی بخشیده و بر همین اساس، شیعه واقعی، شیعه منتظر است. منتظر واقعی کسی است که خود را آماده ظهور کرده و به دلیل همان انتظار، ظهور را نزدیک بداند. در واقع میزان آمادگی برای ظهور با میزان باور به نزدیک بودن ظهور قابل سنجش است. بنا بر چنین اعتقادی، شیعیان منتظر بسیار علاقه مند به پیگیری علائم، نشانه ها و زمان ظهور هستند و در این راستا از ناحیه هر کسی مطلبی منتشر گردد بلافاصله در بین شیعیان نقل به نقل شده و شایع می شود. تطبیق حوادث و رخدادها با آنچه در روایات به عنوان نشانه های ظهور و یا وقایع حتمی قبل از ظهور آمده، نمونه ای از اقداماتی است که بعضاً انجام می گیرد و کم و کیف این تطبیق پیامدهای خاص خود را به دنبال دارد. اخیراً گروهی به صورت حرفه ای نسبت به تولید یک CD و انتشار آن با عنوان «ظهور بسیار نزدیک است» اقدام نموده و به دلیل علاقه مندی مردم به مباحث مهدویت و به ویژه ظهور، محتوای این CD در کمترین زمان اذهان بسیاری را به خود مشغول ساخته و همگان به دنبال درستی یا نادرستی آن هستند. در این CD با صراحت، شخصیت هایی که در روایات از آنان نام برده شده، با شخصیت هایی که هم اکنون وجود دارند تطبیق داده شده و با اشاره به برخی وقایع رخ داده و در حال وقوع، چنین نتیجه گیری شده که در عصر ظهور قرار داریم. تطبیق مقام معظم رهبری با سید خراسانی، سیدحسن نصرالله با سیدیمانی، احمدی نژاد با شعیب بن صالح و ملک عبدالله پادشاه اردن با سفیانی و تحلیل حوادث جاری، در این مطلب تولید شده به گونه ای است که تهیه کنندگان می خواهند شنونده و بیننده را به این جمع بندی برسانند که در آستانه ظهور قرار داریم و به همین زودی آن حادثه عظیم وعده داده شده الهی به وقوع می پیوندد. صرف نظر از اینکه تهیه کنندگان چه کسانی هستند و با چه انگیزه هایی نسبت به این کار اقدام نموده اند، ذکر چند نکته در این خصوص ضروری به نظر می رسد:
1- همه ما باید ضمن آماده ساختن خود برای ظهور و فراهم کردن زمینه ها و بسترهای آن، برای نزدیک شدن فرج آقا و مولای مان دعا کنیم چرا که انتظار ظهور و طلب نزدیک شدن آن از افضل عبادات است.
2- به طور قطع تطبیق جزمی و قطعی اشخاص حاضر با آنچه در روایات به عنوان علائم قطعی ظهور آمده کار درستی نمی باشد.
3- تعیین وقت ظهور با تطبیق جزمی و قطعی، نه تنها درست نیست بلکه ائمه معصومین (علیهم السلام) شیعیان را از این کار پرهیز داده اند. روایات متعددی وجود دارد که تصریح دارد زمان ظهور از اسراری است که جز خداوند هیچ کس از آن مطلع نیست. بر همین مبنا حضرت امام صادق(ع) در پاسخ به سوالی در خصوص فرمان ظهور فرمودند: «ما اهل بیتی نیستیم که وقت گذاری کنیم با اینکه پیغمبر(ص) فرمود: کذب الوقاتون» و یا اینکه از حضرت امام باقر (ع) در خصوص زمان ظهور سوال کردند، آن حضرت سه بار فرمودند: «کذب الوقاتون» یعنی تعیین کنندگان وقت دروغ گفته اند.
4- کسانی که از روی خلوص و عشق و علاقه به چنین اقداماتی و یا ترویج آن دست می زنند، لحظه ای تصور کنند که اگر این تطبیق جزمی و قطعی آنان با گذر زمان مشخص گردید که درست نبوده، چه پیامدهایی به لحاظ اعتقادی و روحی و روانی این کار به دنبال خواهد داشت، قطعاً در کار خود تجدیدنظر می کنند.

صبح صادق


رهبر معظم انقلاب: کتابخانه آیت الله مرعشی نشانه ای از عظمت میراث مکتوب ایران است

رهبر معظم انقلاب اسلامی تأکید کردند: کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی نشانه ای از اهمیت و عظمت میراث مکتوب ماست که روز به روز گسترده تر شود.
منبع خبر:
www.farsnews.com


حضرت آیت الله خامنه ای در فرمایشاتی که در جمع اعضای کنگره بین المللی آیت الله مرعشی نجفی ایراد فرموده و امروز متن آن در این کنگره قرائت شد، از این عالم بزرگ شیعی تجلیل کردند.
 
متن فرمایشات ایشان که توسط حجت الاسلام والمسلمین سید محمد سعیدی، امام جمعه قم، قرائت شد به شرح ذیل است؛
 
بسم الله الرّحمن الرّحیم
 
خیلی کار به جایی دارد انجام می گیرد که از این شخصیت برجسته و ذوابعاد تجلیل می شود؛ مرحوم آیت الله مرعشی(ره) یک تفاوت هایی با معمول و متعارف مراجع داشتند، یکی از این تفاوت ها همین مسئله انس با کتاب و کتاب‎شناسی و نسخه شناسی است، این را ما کمتر دیدیم، البته بزرگانی از مراجع و علمای بزرگ بوده اند که کتابخانه های غنی و خوبی در نجف و قم داشتند، اما انس با کتاب و شناختن نسخه های خطی و شناختن مؤلفین از جمله خصوصیات مرحوم آیت الله مرعشی نجفی بود که ایشان این هنر بزرگ را نیز در کنار سایر مفاخری که در وجود ایشان بود، داشتند.
یکی از علل ارتباط ایشان با بعضی از برجستگان و نام آوران دانشگاهی شاید همین بود که مکاتباتی داشته اند، زیرا مسئله کتاب و نسخه و مؤلفین و جمع کتاب و شناسایی کتاب در زندگی ایشان تاثیر داشت.
یکی دیگر از خصوصیات ایشان تنوع در معلومات بود و همین مسئله آشنایی با انساب و مسایل مربوط به انساب چیز کمی نیست، چیز مهمی است، ایشان آشنایی داشتند، کار کرده بودند و مطالعات زیادی در این زمینه داشتند.
یک مسئله دیگر نیز مسئله اجازات و تسلسل ارتباط علمای شیعه از لحاظ اجازه روایتی به یکدیگر بود که ایشان در این قضیه هم خیلی فعال بودند.
همین طور که اشاره شد، ایشان با علمای معروف دنیای اسلام ارتباط داشتند، از آنها اجازه گرفته بودند و به آنها اجازه روایت داده بودند، تبادل اجازات داشتند؛ اینها جزو آن نکات برجسته ای است که خوب است در مورد ایشان شناخته و شناسانده شود.
یک خصوصیت دیگر مرحوم مرعشی نجفی در قم، انس با مردم بود. ایشان یک مرجع مردمی بود، با مردم ارتباط داشت، مانوس بود؛ می آمدند؛ می رفتند؛ خیلی راحت با مردم برخورد می کردند. به قدری ایشان با مردم قم ارتباطشان نزدیک بود که خیلی ها ایشان را اصلا قمی می دانستند، هیچ‎کس ترکی حرف زدن آقای مرعشی را (ایشان تبریزی بودند) ندیده بود.
ایشان ارتباطشان با مردم خیلی نزدیک بود، حتی گاهی بعضی از طلبه های ترک می رفتند با ایشان ترکی صحبت می کردند، ایشان فارسی جواب می داد، ارتباط با مردم یک خصوصیت برجسته ای در ایشان بود. ایشان با مردم، مأنوس و راحت بودند و اینها خصوصیات ممتازی است.
ایشان نسبت به امام و انقلاب نیز از ابتدا همراهی داشتند. مرحوم حاج آقا مصطفی یکی از بیوتی که بعد از زندانی شدن امام با آنجا ارتباط داشتند، بیت مرحوم آقای مرعشی بود که با ایشان ارتباط نزدیکی داشتند و می رفتند و می آمدند.
واقعا جوانان ما و خیلی از مردم ما، خصوصیات اخلاقی، منش ها و رفتارهای این بزرگان را نمی شناسند، (اگر) بشناسند، محبت اینها در دلشان جاگیر می شود و خیلی لازم است که این کار انجام بگیرد.
به هر حال من خوشحالم از اینکه این کار را می کنید، از همه هم تشکر نیز می کنم، این کتابخانه هم که ایشان به یادگار گذاشتند، یک میراث ارزشمند است.
این کتابخانه های بزرگان که من اشاره کردم، خیلی از اینها تلف شده، نیست، مثلا در نجف کتابخانه مرحوم شیخ علی کاشف الغطاء از کتابخانه های بسیار مهم و معتبر بوده است و بد نیست دنبال شود، پیگیری شود، کتابخانه مرحوم شیخ علی کاشف الغطاء پدر شیخ محمد حسین کاشف الغطای معروف، اینها معلوم نیست چه شده و کجاست.
در نجف کتابخانه های زیادی وجود داشت، در قم البته همین جور بود، در قم نیز مرحوم آقای صفایی کتابخانه خوبی داشت. مرحوم آقای کلباسی هم کتابخانه خوبی داشت. اینها را ما نگذاشتیم بعد از وفات این بزرگواران متفرق بشود، دست ورثه تقسیم بشود، دست دیگران بیفتد، همه را یک‎جا از اینها خریداری و به آستان قدس منتقل کردیم. بنابراین بعضی از این کتابخانه ها الحمد لله محفوظ است، لکن هیچ کتابخانه ای با این عظمت، آراستگی و شایستگی، انسان نمی بیند.
در بین کتابخانه هایی که شخصی بود و مال اشخاص بود و از مال شخصی فراهم شده بود، تنها این کتابخانه مرحوم بزرگوار هست که الحمد لله نشانه ای است از اهمیت و عظمت میراث مکتوب ما و امیدواریم ان شاءالله روز به روز این کتابخانه بهتر بشود. امام(ره) کمک کردند یعنی واقعا توجه امام و عنایت امام به این کتابخانه به نظر من، این کتابخانه را نجات داد و کمک کرد به بازماندگان محترم که اینجا را بتوانند ترتیب بدهند.
ان شاءالله امیدواریم که این همایش، همایش خوبی باشد و آثار ماندگاری داشته باشد، من خواهش می کنم به عمق همایش خیلی توجه بشود، یعنی ظواهر مهم نیست، عمده این است که عمق علمی و معرفتی این همایش ها حاصل بشود.


روزنامه صهیونیستی:
این خاک را ایران بر سر ما ریخت !
یک روزنامه صهیونیستی به نقل از مقامات تل آویو اعلام کرد: تظاهرات و انقلاب های مردم در کشورهای عرب منطقه را ایران هدایت می کند.
«یدیعوت آحارونوت» از قول مقامات اسرائیل نوشت: این ایران، حزب الله لبنان و اخوان المسلمین مصر هستند که تظاهرات و انقلاب های عربی را حمایت و رهبری می کنند و اسرائیل با نگرانی تحرکات این مجموعه و تأثیرات آنها بر حوادث جاری را پیگیری می کند. به گزارش العالم، روزنامه مذکور اضافه می کند: اسلام تندرو در پشت پرده حوادث اخیر خاورمیانه فعال است. به نظر می رسد دومینوی انقلاب در لیبی متوقف نشود و باعث جابه جایی در اردن هم بشود.
«یدیعوت آحارونوت» با وجود این تحلیل، در نوشته دیگری تأکید کرده است: رئیس جمهور مصر فاسد و دیکتاتور بود درست اما او کراوات می زد و به زبان انگلیسی از مهمانان اسرائیلی در کاخ خود میزبانی می کرد و گاز ارزان قیمت به ما می فروخت. او مانند مانعی در برابر موج فزاینده اسلامگرایی عمل می کرد. حتما هیچ کس دوست ندارد مانند فقرای مصری در قبرستان های قاهره زندگی کند. اما این هم انکارناپذیر است که مبارک شریک و میزبان ما بود.
نویسنده صهیونیست اضافه می کند: خیلی ها از کناره گیری مبارک در برابر طغیان مردم مصر خوشحال شدند اما من بی فرهنگ، همچنان شیفته مبارک هستم که دوست ما بود.
همزمان روزنامه آمریکایی «نیویورک تایمز» در تحلیل انقلاب های زنجیره ای منطقه نوشت: اسرائیل نگران است که جنبش های عربی همانند انقلاب اسلامی 1979 ایران، باعث اخراج متحدان تل آویو شود و نهایت رشته امور به دست مخالفان اسرائیل بیفتد. مقامات تل آویو تا همین چند ماه پیش خیال می کردند شرکایی نظیر مصر، باعث بقای تل آویو می شوند، اما اکنون سقوط این دولت ها باعث ترس و نگرانی شدید زمامداران اسرائیل شده است.
«توماس فریدمن» تحلیلگر ارشد آمریکایی هم در مقاله دیگری که نیویورک تایمز به چاپ رسانده، تأکید می کند: آمریکا خانه خود در خاورمیانه و شمال آفریقا را بر دهانه آتشفشان ساخته بود و اکنون زمان آن رسیده که اعتیاد به نفت را کنار بگذارد و خانه خود را از دهانه آتشفشان در حال انفجار مردم منطقه دور کند. او یادآور می شود: طی نیم قرن گذشته، آمریکا و اروپا تنها به نفت خاورمیانه نظر داشتند. پیام غرب به سران این کشورها این بود که صدور نفت را با قیمت پایین ادامه دهند و با اسرائیل کاری نداشته باشند، بعد از آن هر کاری که می خواهند با ملت های خود بکنند، حق و حقوق آنها را ضایع و هر چقدر که می خواهند فساد کنند و هر اندازه می توانند مردم را سرکوب کنند، فقط جلوی صدور نفت را نگیرند و سر به سر اسرائیل نگذارند. این روند باعث تحقیر مردم کشورهای خاورمیانه شد و آنها را به انفجار کشاند.

صبح صادق


اگر نمی‌جنگیدیم، همه چیز نابود می‌شد!

گزارش بازدید از آسایشگاه جانبازان بقیة‌الله

ـ ما اگر به عقب برگردیم همان کاری را انجام می‌دهیم که آن زمان فکر می‌کردیم باید انجام داد. ما مطمئن بودیم تنها راه، دفاع است. چون چاره دیگری نداشتیم. اگر نمی‌جنگیدیم، همه چیز نابود می‌شد، دشمن داخل خاک کشور بود.

چون تعداد زخمی‌ها خیلی زیاد بود، من را بستری نمی‌کردند. ما آخر مجبور شدیم فکر بکنیم. آخرین بیمارستان که رفتیم دیگر خسته شده بودیم، فقط گفتیم کمرم ترکش خورده. چند روز بعد که برای معاینه دقیق آمدند فریاد می‌زدند که این مجروح را به ما انداخته‌اند!

اینکه قطع نخاعی است و...! و ما فقط می‌خندیدیم...!
سکانس اول

همة مدرسه روی هوا بود. بعضی توی حیاط بودند، بعضی نهار می‌خوردند و بعضی نماز می‌خواندند.

ـ بچه‌ها! قرار ما ساعت یک بود! هر کس دیر کند از قافله جا مانده...

یک ساعتی دور خودمان چرخیدیم. ما آدم‌ها عجب موجوداتی هستیم! گاهی حتی با آدرس هم مسیرمان را گم می‌کنیم. رانندة اولین ماشین به اشتباه توی یک خیابان رفت و ما هم به اشتباه به دنبالش؛ و اشتباه در اشتباه... خلاصه سرتان را درد نیاورم، سر از جای ناجوری درآوردیم!

ـ آقا لطفاً دور بزنید برگردید. ساعت دو شد!

...سلام آقا. ما از فلان دبیرستان آمده‌ایم. من فلانی هستم. باید پیاده شویم؟... بچه‌ها همه پایین. به قاعده یک لشگر آدم بودیم. آسمانی ابری، فضایی پر از دار و درخت و خلاصه آنجا جایی بود شبیه یک باغ بزرگ با یک جادة نه چندان طولانی که انتهایش در اصلی آسایشگاه بود...

ـ بچه‌ها لطفاً چند لحظه صبر کنید. فقط چند جمله می‌گویم. اینجا آسایشگاه است. نیامدیم سلب آسایش کنیم. کمی آرام‌تر.

پیش از همه داخل شدم. حس غریبی داشتم. داخل یک اتاق سرک کشیدم.

ـ سلام. خسته نباشید. ببخشید برای ملاقات آمده‌ایم.

ـ سلام. خوش آمدید. اما چرا این همه دیر؟!

سکانس دوم

داخل یکی از اتاق‌ها رفتیم. اول بچه‌ها را هدایت کردم و بعد هم از میان‌شان راهی بازکردم و جلو رفتم.

ـ سلام. ببخشید موقع استراحت‌تان مزاحم شدیم. می‌دانستم بدموقع است. شرمنده! هفته، هفتة بسیج است و بچه‌های ما هم بسیجی‌اند. ببخشید دیر آمدیم. ما آمده‌ایم به دل خودمان سری بزنیم. آمده‌ایم برای‌مان بگویید از هر چه نمی‌دانیم، از هر چه می‌‌دانستیم و فراموش کرده‌ایم. اصلاً از هر چه دل‌تان‌ می‌خواهد برای‌مان بگویید.

ـ سلام. خیلی خوش آمدید. ما حرفی برای گفتن نداریم، اما هر سؤالی می‌خواهید بپرسید. ما در خدمتیم.

و بچه‌ها شروع کردند به پرسیدن. در کدام منطقه مجروح شدید؟ چندسال‌تان بود؟... و من تمام مدت با خودم کلنجار می‌رفتم که اصلاً مگر می‌شود سؤالی پرسید؟ همه چیز روشن است. دو جانباز قطع نخاعی روی ویلچر؛ یکی لبخند به لب دارد و بیشتر حرف می‌زند و مشتاق‌تر به نظر می‌رسد و دیگری آرام و ساکت، سر به زیر انداخته. سکوتش تو را به فکر فرو می‌برد. با خودت می‌گویی انگار کار دنیا برعکس شده است!‌ او به جای تو شرم دارد از گفتن!

راستی، به قول بچه‌های مدرسه، تف به ریا، از قلم نیفتد، ما هم زحمت زیادی کشیده بودیم! یک سبد گل خریده بودیم تا شاید کمی دل‌مان را سبک کرده باشیم. آخر دست خالی که نمی‌شود؛ ایرانی جماعت زشت می‌داند!

کسی پرسید: شما فکر می‌کنید اگر باز هم جنگ شود کسی می‌جنگد؟

ـ خدا همیشه هست. مراقب ماست. دل‌تان را مشغول نکنید. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما حقیقت این است که خیلی‌ها که اصلاً فکرش را نمی‌کنید حتماً می‌جنگند و خیلی‌ها که مطمئنید می‌جنگند، نه.

ـ دیگری پرسید: اگر به عقب برگردید، باز هم به جبهه می‌روید؟ حتی اگر بدانید قطع نخاع می‌شوید؟

ـ ما اگر به عقب برگردیم همان کاری را انجام می‌دهیم که آن زمان فکر می‌کردیم باید انجام داد. ما مطمئن بودیم تنها راه، دفاع است.

چون چاره دیگری نداشتیم. اگر نمی‌جنگیدیم، همه چیز نابود می‌شد، دشمن داخل خاک کشور بود.

ـ از اینجا راضی هستید؟ دل‌تان برای رفقای شهیدتان تنگ نشده؟ ... و پرسیدند و پرسیدند و پرسیدند...

یک‌دفعه به خودم آمدم و دیدم چشم‌های بعضی از بچه‌ها نمناک شده و بعضی اشک‌ریزان و گریان از اتاق بیرون رفتند. احساس کردم غم عالم روی دلم سنگینی می‌کند. دستپاچه شدم و گفتم: ببخشید برای اینکه حال‌‌وهوای اینجا کمی تغییر کند، برای‌مان از خاطرات‌تان بگویید، از فرهنگ جبهه، از شوخی‌های رزمنده‌ها، از آن روزها.

ـ بعضی از سربازهای وظیفه، به جبهه که می‌آمدند در روزهای اول خیلی می‌ترسیدند. به هر حال با فضا ناآشنا بودند و نمی‌دانستند چطور باید عمل کنند. یکی از آن‌ها که خیلی ترسوتر از بقیه بود، گاهی اوقات سربه‌سرش می‌گذاشتیم تا شاید کمی ترسش بریزد. مثلاً از خودمان صدای خمپاره در‌می‌آوردیم، ولی بنده خدا همیشه پا به فرار می‌گذاشت. حتی یک‌بار آن‌قدر ترسید که از دستشویی صحرایی که کنار سنگر ساخته بودیم، پا به فرار گذاشت... (همه بچه‌ها زدند زیر خنده...)

سکانس سوم

یک پسر جوان با ظاهری عجیب، گوشه اتاق ایستاده بود. انگار مسخ شده بود، فقط به جانبازی که روی تخت خوابیده بود نگاه می‌کرد، بی‌هیچ حرفی.

ما که وارد شدیم مکثی کرد و رفت... انگار آمده بود ببیند و بفهمد. لابد او هم مثل من فکر می‌کرد اینجا بدون شرح است... مرد جوانی هم گوشه‌ای دیگر ایستاده بود و با جانبازی که روی تخت خوابیده بود صحبت می‌کرد.

نگاه آن دو به هم از جنس رفاقت‌های بیست‌ ـ سی‌ ساله بود. رفاقت کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر.

سلام و احوال‌پرسی کردیم.

ـ از کجا آمده‌اید؟

ـ از فلان دبیرستان.

ـ چندسال‌تان بود که مجروح شدید؟

ـ شانزده سالم بود، ولی منطقة یک مجروح نشدم! (خندة بچه‌ها)

آدم عجیبی بود. شوخ و بذله‌گو. از آن‌هایی که به قول رفیق شفیقش سیم برق به همه وصل می‌کرده و مدرسه آتش می‌زده و در جبهه هم تا توانسته و از دستش برآمده، آتش سوزانده! کار هم می‌کرد. در یک دفتر تبلیغاتی. به قول خودش «ما جانبازها هم کار و زندگی داریم!»

ـ چرا با خانواده‌تان زندگی نمی‌کنید؟

ـ ما هم مثل شما دوست داریم در خانة خودمان باشیم، اما امکانات این اجازه را به ما نمی‌دهد. نگهداری از ما دشوار است. خانواده‌های‌مان نمی‌توانند.

ـ از اینجا راضی هستید؟

ـ خدا را شکر، ما که توقعی نداریم. ما برای دل‌مان، فکرمان و اعتقادمان جنگیده‌ایم. همه چیز را خدا می‌داند. همین کافی است. (و سکوت جمع...)

ـ وقتی مجروح شدید، چه احساسی داشتید؟ اضطراب؟...

ـ من بلافاصله فهمیدم که قطع نخاع شدم. علائمش را می‌دانستم. حس عجیبی بود... شاید خوشحال بودم. ( و اشاره به رفیقش)

ـ من همان‌جا کنارش بودم. درست یادم هست که فقط می‌خندید و شوخی می‌کرد.

ـ وقتی مجروح شدم، هیچ بیمارستانی مرا نمی‌پذیرفت. مجروحین قطع نخاعی مدت طولانی باید بستری شوند و چون تعداد زخمی‌ها خیلی زیاد بود، من را بستری نمی‌کردند. ما آخر مجبور شدیم فکر بکنیم. آخرین بیمارستان که رفتیم دیگر خسته شده بودیم، فقط گفتیم کمرم ترکش خورده. چند روز بعد که برای معاینه دقیق آمدند فریاد می‌زدند که این مجروح را به ما انداخته‌اند!

اینکه قطع نخاعی است و...! و ما فقط می‌خندیدیم...!

ـ مسئولیت شما در جبهه چه بود؟

ـ من آرپی‌چی‌زن بودم.

ـ فرمانده‌تان؟

ـ مدتی شهید همت و بعد از شهادت ایشان افراد دیگر.

سکانس چهارم

و یک جانباز که در این اتاق تنها بود؛

وارد شدیم. سلام کردیم. به نظر شبیه اتاق‌های دیگر نبود. یکی از بچه‌ها شروع کرد به عکس گرفتن.

ـ اجازه گرفتی که عکس می‌اندازی؟!

گفتیم: ببخشید. آخر چون دیدیم اتاق‌های دیگر مشکل نداشتند فکر کردیم اینجا هم همین‌طور است.

ـ ارتش هیچ‌وقت اسرارش را فاش نمی‌کند!!!

چند لحظه‌ای سکوت کردیم. هیچ‌کس نمی‌دانست چطور باید شروع کرد. فضا سنگین بود. سؤالات بچه‌ها شروع شد، اما نه مثل اتاق اول و دوم. نمی‌شد هر سؤالی پرسید. کلام نگاه او از جنس دیگری بود و تنها از وفای به میهن و ارتش می‌گفت. دقایقی گذشت. مدارک کارگاه آهنگری‌اش را درآورد و نشان داد و گله کرد از اینکه در حق او کوتاهی شده است. چند نفر از بچه‌های شروع کردند به بحث کردن، اما او دلایل خودش را می‌آورد و نقد تند و تیز می‌کرد. چند نفر از اتاق بیرون رفتند و بعضی تنها سکوت کرده و خیره مانده بودند.

مضطرب شدم. قلبم تند می‌زد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نکند حرمتی شکسته شود؟! سعی کردم اوضاع را کمی آرام کنم. از یکی بودن ارتش و سپاه و بسیج گفتم و اینکه همه برای اسلام و ایران جنگیده‌اند و هیچ تفاوتی نیست، اما دو نفر از بچه‌ها کوتاه نمی‌آمدند...

شاید او با دیگران فرق داشت و شاید ما او را نمی‌فهمیدیم، اما حقیقت این است که او هم جنگیده بود و این یعنی دین ما به او تا پایان عمر، تا انتهای دنیا. اما یکی چشمش به آسمان است و دیگری چشمش به زمین و این یعنی هر کس راهش را خودش انتخاب می‌کند؛ حتی اگر جانباز باشد...

نگاهی به ساعتم انداختم. کاش زمان متوقف می‌شد. فرصتی نداشتیم. اما بچه‌ها دل نمی‌کندند. به هر ضرب و زوری بود خداحافظی کردیم و بچه‌ها به‌سمت ماشین‌ها راه افتادند. امانتی خیریه مدرسه را به یکی از خدمه سپردم.

آنجا جایی بود شبیه یک باغ وسیع، با یک جادة نه‌چندان طولانی که انتهایش درِ اصلی آسایشگاه بود.

در همان جاده تنها می‌دویدم. نزدیک بود راننده مرا جا بگذارد... از خودم می‌پرسیدم اگر تو بودی، اگر ترکش می‌خوردی و مطمئن می‌شدی تا هر وقت نفس می‌کشی باید راه رفتنت را فراموش کنی، اگر به تو می‌گفتند تا انتهای زندگی، صندلی چرخ‌دار همدم توست، اگر و اگر و اگر...

آن‌وقت یک عده می‌آمدند برای پر کردن عصر یک روز پنج‌شنبه تا به قول خودشان از تو یادی کرده باشند، می‌توانستی این همه آسمانی باشی، اما خاکی و دست‌یافتنی نگاه کنی، سخن بگویی و بشنوی؟

در همان جاده تنها می‌دویدم تا نکند جا بمانم از زندگی و روزمرگی‌هایش. در همان جاده تنها می‌دویدم و با خود شعر می‌خواندم و نجوا می‌کردم. الا یا ایها الساقی...

به انتهای جاده رسیدم و تابلوی کنار در

«خروج از این طرف»

امتداد


آزادگان در اسارت زونکن‌ها

خیابان‌ها چراغانی است عدة زیادی جمع شده‌اند، بوی عود و دود اسفندهای روی منقل، فضا را پر کرده است، همه منتظرند و به سر خیابان، چشم دوخته‌اند.

 

ماشینی ظاهر می‌شود و پشت سرش ماشین‌های دیگر، بوق‌زنان وارد می‌شوند. ماشین جلویی می‌ایستد. مردم به سمت در می‌آیند. در باز می‌شود و مردی تکیده و لاغر، با صورتی خسته و رنجور از ماشین پیاده می‌شود. مردم با سلام و صلوات بلندش می‌کنند و بر دوش می‌برندش. دم در خانه، گوسفندی برایش قربانی می‌کنند. عزیزانش به استقبالش می‌آیند و لحظه‌ای ذکر صلوات و تکبیر قطع نمی‌شود. می‌پرسی: «او کیست؟ این‌جا چه خبر است؟»

می‌گوید: «مگر خبر نداری؟ آزاده است.»

پارچة بالای خانه را نشانت می‌دهد، نوشته است: «بازگشت دلاورانة آزادة سرفراز را به وطن گرامی می‌داریم.»

همه می‌خواهند از اتفاقات دوران اسارت بدانند و اسیر خسته است ولی به خاطرات، اشک و لبخندها نمی‌شود وعدة فردا را داد. آن شب و شب‌های بعد از آن، دیدوبازدیدها و مرور خاطرات تمام می‌شود. نه، تمام نمی‌شود. تازه اول ماجراست!

آن روزهای زیبا و ماندگار گذشته، اما تا به حال از خود پرسیده‌ایم «چه خبر از آزادگان؟» اصلاً این دلاوران کجای زندگی ما یا بهتر بگویم کجای جامعه هستند؟ چه‌قدر در رسانه‌ها از این مردان صبور یاد می‌شود؟ چرا با این‌که همه فکر می‌کنند همة آزادگان از امتیازات خود سود برده‌اند، هنوز شاهد رنج‌شان هستیم؟ چرا به جز معدودی از آزادگان، بقیه از شرایط خوبی برخوردار نیستند؟ سال‌ها دور از وطن، در شکنجه و اسارت زندگی کردن، آن ‌هم برای وطن، با چه پاداشی قابل جبران است؟

اگر به قهرمانان جنگ‌ها در دیگر ملل نگاهی بیاندازیم، درخواهیم یافت که حمایت از حقوق این مردان، امری جهانی است؛ چه این‌که کشوری مثل آمریکا، از جنایتکاران جنگی خود در ویتنام، به‌عنوان قهرمان ملی تجلیل کرده و می‌کند. پس در برابر مردان مردی که جوان‌مردانه، پای دفاع از میهن ایستادند و پس از اسارت هم در خاک دشمن با صبر و استقامت، کمر دشمن را شکستند، چه حقی به گردنمان است؟ آیا وضعیت امروز، شایستة این عزیزان است؟ مشکل کار در کجاست؟ کوتاهی از کیست؟

برای پاسخ به این مطلب باید گفت که، همه به نوعی مقصریم. مسئولان، مردم و خودِ آزادگان، اضلاع مثلثی را تشکیل می‌دهند که همه در آن نقش دارند.

مسئولان؛ شاید پرمشغله و کم‌حواس

مسئولان همان‌طور که پیداست، در قبال مجموعه‌ای که به آن‌ها سپرده شده، مسئولند و باید برای کوتاهی در انجام وظیفة خود، مورد سؤال و بازخواست قرار بگیرند. وقتی که این فرد در نظام اسلامی مسئولیت داشته باشند، وظیفه‌ای مضاعف نسبت به نظام بر دوششان خواهد بود.

وظیفة نظارت بر امور آزادگان و حمایت از آن‌ها از سویی وظیفة نشر شهامت‌ها، از خودگذشتگی‌ها و... این قشر از ایثارگران، دو وظیفة مهمی است که کم‌تر به آن توجه شده است؛ انگار آزادگان بین دفاتر و زونکن‌های این مسئولان، گم شده‌اند. البته حتماً کارهایی برای نیل به این اهداف و اجرای این وظایف شده است، اما غفلت از احوال این قشر، هنوز هم بیش‌تر از اقشار دیگر احساس می‌شود. از همة این‌ها آزاردهنده‌تر، ریخت‌وپاش‌هایی است که به نام آزادگان و به کام دیگران انجام می‌شود؛ هزینه‌هایی که خرج می‌شود، ولی فایده‌ای برای آزادگان ندارد.

مردم؛ خون‌گرم و باصفا، اما فراموشکار

قهرمان، قهرمان است، چه بمیرد، چه زنده باشد؛ اما مرگ یک قهرمان روزی است که فراموش شود و قهرمان واقعی کسی است که در فراموشی مردم هم قهرمانانه بایستد.

اسرای جنگ تحمیلی، شاهد خوبی برای این جمله‌ها هستند؛ مردانی که در اوج رنج و فشار، از پا ننشستند و سرافرازانه به میهن بازگشتند.

اسارت از نظر بسیاری، با ذلت و خفت مساوی است. وقتی در دست دشمن اسیر باشی، بازیچه‌ای خواهی بود که همة اختیارت در دست دشمن است؛ حتی مردن یا زنده ماندنت.

انصافاً چه در جنگ، چه پس از آن، مردم همواره در میدان انقلاب بودند و هستند، اما نباید قهرمانان واقعی خویش را فراموش کنند. بسیاری از مردم به دلیل وجود شایعات و یا قوانین اعلام‌شده‌ای ـ‌که البته اجرا هم نمی‌شود‌ـ به این باور رسیده‌اند که آزادگان غرق در امتیازات و هدایای ملی و دولتی هستند، اما حقیقت این است که بسیاری از آزادگان هنوز هم با مشکلات جدی مواجه‌اند و این وظیفة یک ملت است که قهرمانانش را گرامی بدارد. البته ناگفته نماند که اگر مردم فراموشکار شده‌اند، نخبگان، هنرمندان و اهل قلم بیش‌ترین کوتاهی را کرده‌اند.

باز هم با مقایسه‌ای ساده می‌توان دید که در دنیای غرب، چه‌گونه از اسیر متجاوز خود قهرمان ملی می‌سازند و اگر آن‌ها در باطل خود محکمند، ما نباید در حق خود سست باشیم. این وظیفه ـ‌توجه و نشر خاطرات و اخبار آزادگان‌ـ به گردن همة ماست. با نگاهی گذرا می‌توان به کنه این واقعیت پی برد که در قبال قهرمانان خویش کوتاهی کرده‌ایم. در حوزة کتاب و نشر، تعداد آثار فاخر بسیار کم است. در حوزة فیلم هم پیش از فیلم «اخراجی‌های 2» که نگاهی نسبتاً طنز به اسارت داشت، فیلم «مردی از جنس بلور» و از جهاتی فیلم «بوی پیراهن یوسف»، آن هم در دهة 70 تولید شد و دیگر هیچ! در حوزة سایبری، وبلاگی مانند «اردوگاه تکریت 11» ‌ـ‌آن‌هم با بودجه و امکانات شخصی‌ـ با متوسط روزانة 3 پست، فعال‌تر از سایتی چون «پیام آزادگان» با بودجة مناسب و دولتی ظاهر شده است.

اما آزادگان

پس از گذشت سال‌ها از اسارت، منطقی بود که زمانی بگذرد تا آزادگان با شرایط جدید هم‌آهنگ شوند و جایگاه شغلی و زندگی خود را در جامعه تثبیت کنند، اما پس از گذشت قریب به بیست سال، هنوز هم شاهدیم که تعداد آزادگانی که برای نشر خاطرات خود تلاش کرده‌اند کم‌اند. به بیان ساده‌تر، حتی خود آزادگان در پیچ‌وخم زندگی محو شده‌اند و فراموشکارانه از گنجینه‌ای که در نهانخانة دلشان داشته‌اند، گذشته‌اند.

شاید بتوان گفت که نه‌تنها از نظر تئوریک، این موضوع مورد بررسی قرار نگرفته است؛ بلکه احساس‌های نوستالژیکی راه‌گشا نیز محدود و محصور به یک روز در سال ‌ـ‌آن ‌هم روز بازگشت آزادگان به میهن‌ـ شده است.

تاریخ اسارت، بخشی از وجود و زندگی آزادگان و تاریخ جنگ و جبهه است و فراموش شدن این تاریخ، در واقع گم‌شدن بخشی از هویت آزادگان و جبهه و جنگ است؛ با این حال بسیاری از آزادگان به بهانه‌های مختلف ـ‌از مشغله و گرفتاری گرفته تا فرار از ریا‌ـ از پرداختن به این تاریخ طفره می‌روند و حتی برخی از خاطرات ناب و ارزشمند را با خود به دل خاک می‌برند.

امتداد


<   <<   51   52   53   54   55   >>   >

تمامی حقوق مادی و معنوی " یاد یاران " برای " رحیمی " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم