سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگر نمی‌جنگیدیم، همه چیز نابود می‌شد!

گزارش بازدید از آسایشگاه جانبازان بقیة‌الله

ـ ما اگر به عقب برگردیم همان کاری را انجام می‌دهیم که آن زمان فکر می‌کردیم باید انجام داد. ما مطمئن بودیم تنها راه، دفاع است. چون چاره دیگری نداشتیم. اگر نمی‌جنگیدیم، همه چیز نابود می‌شد، دشمن داخل خاک کشور بود.

چون تعداد زخمی‌ها خیلی زیاد بود، من را بستری نمی‌کردند. ما آخر مجبور شدیم فکر بکنیم. آخرین بیمارستان که رفتیم دیگر خسته شده بودیم، فقط گفتیم کمرم ترکش خورده. چند روز بعد که برای معاینه دقیق آمدند فریاد می‌زدند که این مجروح را به ما انداخته‌اند!

اینکه قطع نخاعی است و...! و ما فقط می‌خندیدیم...!
سکانس اول

همة مدرسه روی هوا بود. بعضی توی حیاط بودند، بعضی نهار می‌خوردند و بعضی نماز می‌خواندند.

ـ بچه‌ها! قرار ما ساعت یک بود! هر کس دیر کند از قافله جا مانده...

یک ساعتی دور خودمان چرخیدیم. ما آدم‌ها عجب موجوداتی هستیم! گاهی حتی با آدرس هم مسیرمان را گم می‌کنیم. رانندة اولین ماشین به اشتباه توی یک خیابان رفت و ما هم به اشتباه به دنبالش؛ و اشتباه در اشتباه... خلاصه سرتان را درد نیاورم، سر از جای ناجوری درآوردیم!

ـ آقا لطفاً دور بزنید برگردید. ساعت دو شد!

...سلام آقا. ما از فلان دبیرستان آمده‌ایم. من فلانی هستم. باید پیاده شویم؟... بچه‌ها همه پایین. به قاعده یک لشگر آدم بودیم. آسمانی ابری، فضایی پر از دار و درخت و خلاصه آنجا جایی بود شبیه یک باغ بزرگ با یک جادة نه چندان طولانی که انتهایش در اصلی آسایشگاه بود...

ـ بچه‌ها لطفاً چند لحظه صبر کنید. فقط چند جمله می‌گویم. اینجا آسایشگاه است. نیامدیم سلب آسایش کنیم. کمی آرام‌تر.

پیش از همه داخل شدم. حس غریبی داشتم. داخل یک اتاق سرک کشیدم.

ـ سلام. خسته نباشید. ببخشید برای ملاقات آمده‌ایم.

ـ سلام. خوش آمدید. اما چرا این همه دیر؟!

سکانس دوم

داخل یکی از اتاق‌ها رفتیم. اول بچه‌ها را هدایت کردم و بعد هم از میان‌شان راهی بازکردم و جلو رفتم.

ـ سلام. ببخشید موقع استراحت‌تان مزاحم شدیم. می‌دانستم بدموقع است. شرمنده! هفته، هفتة بسیج است و بچه‌های ما هم بسیجی‌اند. ببخشید دیر آمدیم. ما آمده‌ایم به دل خودمان سری بزنیم. آمده‌ایم برای‌مان بگویید از هر چه نمی‌دانیم، از هر چه می‌‌دانستیم و فراموش کرده‌ایم. اصلاً از هر چه دل‌تان‌ می‌خواهد برای‌مان بگویید.

ـ سلام. خیلی خوش آمدید. ما حرفی برای گفتن نداریم، اما هر سؤالی می‌خواهید بپرسید. ما در خدمتیم.

و بچه‌ها شروع کردند به پرسیدن. در کدام منطقه مجروح شدید؟ چندسال‌تان بود؟... و من تمام مدت با خودم کلنجار می‌رفتم که اصلاً مگر می‌شود سؤالی پرسید؟ همه چیز روشن است. دو جانباز قطع نخاعی روی ویلچر؛ یکی لبخند به لب دارد و بیشتر حرف می‌زند و مشتاق‌تر به نظر می‌رسد و دیگری آرام و ساکت، سر به زیر انداخته. سکوتش تو را به فکر فرو می‌برد. با خودت می‌گویی انگار کار دنیا برعکس شده است!‌ او به جای تو شرم دارد از گفتن!

راستی، به قول بچه‌های مدرسه، تف به ریا، از قلم نیفتد، ما هم زحمت زیادی کشیده بودیم! یک سبد گل خریده بودیم تا شاید کمی دل‌مان را سبک کرده باشیم. آخر دست خالی که نمی‌شود؛ ایرانی جماعت زشت می‌داند!

کسی پرسید: شما فکر می‌کنید اگر باز هم جنگ شود کسی می‌جنگد؟

ـ خدا همیشه هست. مراقب ماست. دل‌تان را مشغول نکنید. هر چه از دوست رسد نیکوست. اما حقیقت این است که خیلی‌ها که اصلاً فکرش را نمی‌کنید حتماً می‌جنگند و خیلی‌ها که مطمئنید می‌جنگند، نه.

ـ دیگری پرسید: اگر به عقب برگردید، باز هم به جبهه می‌روید؟ حتی اگر بدانید قطع نخاع می‌شوید؟

ـ ما اگر به عقب برگردیم همان کاری را انجام می‌دهیم که آن زمان فکر می‌کردیم باید انجام داد. ما مطمئن بودیم تنها راه، دفاع است.

چون چاره دیگری نداشتیم. اگر نمی‌جنگیدیم، همه چیز نابود می‌شد، دشمن داخل خاک کشور بود.

ـ از اینجا راضی هستید؟ دل‌تان برای رفقای شهیدتان تنگ نشده؟ ... و پرسیدند و پرسیدند و پرسیدند...

یک‌دفعه به خودم آمدم و دیدم چشم‌های بعضی از بچه‌ها نمناک شده و بعضی اشک‌ریزان و گریان از اتاق بیرون رفتند. احساس کردم غم عالم روی دلم سنگینی می‌کند. دستپاچه شدم و گفتم: ببخشید برای اینکه حال‌‌وهوای اینجا کمی تغییر کند، برای‌مان از خاطرات‌تان بگویید، از فرهنگ جبهه، از شوخی‌های رزمنده‌ها، از آن روزها.

ـ بعضی از سربازهای وظیفه، به جبهه که می‌آمدند در روزهای اول خیلی می‌ترسیدند. به هر حال با فضا ناآشنا بودند و نمی‌دانستند چطور باید عمل کنند. یکی از آن‌ها که خیلی ترسوتر از بقیه بود، گاهی اوقات سربه‌سرش می‌گذاشتیم تا شاید کمی ترسش بریزد. مثلاً از خودمان صدای خمپاره در‌می‌آوردیم، ولی بنده خدا همیشه پا به فرار می‌گذاشت. حتی یک‌بار آن‌قدر ترسید که از دستشویی صحرایی که کنار سنگر ساخته بودیم، پا به فرار گذاشت... (همه بچه‌ها زدند زیر خنده...)

سکانس سوم

یک پسر جوان با ظاهری عجیب، گوشه اتاق ایستاده بود. انگار مسخ شده بود، فقط به جانبازی که روی تخت خوابیده بود نگاه می‌کرد، بی‌هیچ حرفی.

ما که وارد شدیم مکثی کرد و رفت... انگار آمده بود ببیند و بفهمد. لابد او هم مثل من فکر می‌کرد اینجا بدون شرح است... مرد جوانی هم گوشه‌ای دیگر ایستاده بود و با جانبازی که روی تخت خوابیده بود صحبت می‌کرد.

نگاه آن دو به هم از جنس رفاقت‌های بیست‌ ـ سی‌ ساله بود. رفاقت کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر.

سلام و احوال‌پرسی کردیم.

ـ از کجا آمده‌اید؟

ـ از فلان دبیرستان.

ـ چندسال‌تان بود که مجروح شدید؟

ـ شانزده سالم بود، ولی منطقة یک مجروح نشدم! (خندة بچه‌ها)

آدم عجیبی بود. شوخ و بذله‌گو. از آن‌هایی که به قول رفیق شفیقش سیم برق به همه وصل می‌کرده و مدرسه آتش می‌زده و در جبهه هم تا توانسته و از دستش برآمده، آتش سوزانده! کار هم می‌کرد. در یک دفتر تبلیغاتی. به قول خودش «ما جانبازها هم کار و زندگی داریم!»

ـ چرا با خانواده‌تان زندگی نمی‌کنید؟

ـ ما هم مثل شما دوست داریم در خانة خودمان باشیم، اما امکانات این اجازه را به ما نمی‌دهد. نگهداری از ما دشوار است. خانواده‌های‌مان نمی‌توانند.

ـ از اینجا راضی هستید؟

ـ خدا را شکر، ما که توقعی نداریم. ما برای دل‌مان، فکرمان و اعتقادمان جنگیده‌ایم. همه چیز را خدا می‌داند. همین کافی است. (و سکوت جمع...)

ـ وقتی مجروح شدید، چه احساسی داشتید؟ اضطراب؟...

ـ من بلافاصله فهمیدم که قطع نخاع شدم. علائمش را می‌دانستم. حس عجیبی بود... شاید خوشحال بودم. ( و اشاره به رفیقش)

ـ من همان‌جا کنارش بودم. درست یادم هست که فقط می‌خندید و شوخی می‌کرد.

ـ وقتی مجروح شدم، هیچ بیمارستانی مرا نمی‌پذیرفت. مجروحین قطع نخاعی مدت طولانی باید بستری شوند و چون تعداد زخمی‌ها خیلی زیاد بود، من را بستری نمی‌کردند. ما آخر مجبور شدیم فکر بکنیم. آخرین بیمارستان که رفتیم دیگر خسته شده بودیم، فقط گفتیم کمرم ترکش خورده. چند روز بعد که برای معاینه دقیق آمدند فریاد می‌زدند که این مجروح را به ما انداخته‌اند!

اینکه قطع نخاعی است و...! و ما فقط می‌خندیدیم...!

ـ مسئولیت شما در جبهه چه بود؟

ـ من آرپی‌چی‌زن بودم.

ـ فرمانده‌تان؟

ـ مدتی شهید همت و بعد از شهادت ایشان افراد دیگر.

سکانس چهارم

و یک جانباز که در این اتاق تنها بود؛

وارد شدیم. سلام کردیم. به نظر شبیه اتاق‌های دیگر نبود. یکی از بچه‌ها شروع کرد به عکس گرفتن.

ـ اجازه گرفتی که عکس می‌اندازی؟!

گفتیم: ببخشید. آخر چون دیدیم اتاق‌های دیگر مشکل نداشتند فکر کردیم اینجا هم همین‌طور است.

ـ ارتش هیچ‌وقت اسرارش را فاش نمی‌کند!!!

چند لحظه‌ای سکوت کردیم. هیچ‌کس نمی‌دانست چطور باید شروع کرد. فضا سنگین بود. سؤالات بچه‌ها شروع شد، اما نه مثل اتاق اول و دوم. نمی‌شد هر سؤالی پرسید. کلام نگاه او از جنس دیگری بود و تنها از وفای به میهن و ارتش می‌گفت. دقایقی گذشت. مدارک کارگاه آهنگری‌اش را درآورد و نشان داد و گله کرد از اینکه در حق او کوتاهی شده است. چند نفر از بچه‌های شروع کردند به بحث کردن، اما او دلایل خودش را می‌آورد و نقد تند و تیز می‌کرد. چند نفر از اتاق بیرون رفتند و بعضی تنها سکوت کرده و خیره مانده بودند.

مضطرب شدم. قلبم تند می‌زد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نکند حرمتی شکسته شود؟! سعی کردم اوضاع را کمی آرام کنم. از یکی بودن ارتش و سپاه و بسیج گفتم و اینکه همه برای اسلام و ایران جنگیده‌اند و هیچ تفاوتی نیست، اما دو نفر از بچه‌ها کوتاه نمی‌آمدند...

شاید او با دیگران فرق داشت و شاید ما او را نمی‌فهمیدیم، اما حقیقت این است که او هم جنگیده بود و این یعنی دین ما به او تا پایان عمر، تا انتهای دنیا. اما یکی چشمش به آسمان است و دیگری چشمش به زمین و این یعنی هر کس راهش را خودش انتخاب می‌کند؛ حتی اگر جانباز باشد...

نگاهی به ساعتم انداختم. کاش زمان متوقف می‌شد. فرصتی نداشتیم. اما بچه‌ها دل نمی‌کندند. به هر ضرب و زوری بود خداحافظی کردیم و بچه‌ها به‌سمت ماشین‌ها راه افتادند. امانتی خیریه مدرسه را به یکی از خدمه سپردم.

آنجا جایی بود شبیه یک باغ وسیع، با یک جادة نه‌چندان طولانی که انتهایش درِ اصلی آسایشگاه بود.

در همان جاده تنها می‌دویدم. نزدیک بود راننده مرا جا بگذارد... از خودم می‌پرسیدم اگر تو بودی، اگر ترکش می‌خوردی و مطمئن می‌شدی تا هر وقت نفس می‌کشی باید راه رفتنت را فراموش کنی، اگر به تو می‌گفتند تا انتهای زندگی، صندلی چرخ‌دار همدم توست، اگر و اگر و اگر...

آن‌وقت یک عده می‌آمدند برای پر کردن عصر یک روز پنج‌شنبه تا به قول خودشان از تو یادی کرده باشند، می‌توانستی این همه آسمانی باشی، اما خاکی و دست‌یافتنی نگاه کنی، سخن بگویی و بشنوی؟

در همان جاده تنها می‌دویدم تا نکند جا بمانم از زندگی و روزمرگی‌هایش. در همان جاده تنها می‌دویدم و با خود شعر می‌خواندم و نجوا می‌کردم. الا یا ایها الساقی...

به انتهای جاده رسیدم و تابلوی کنار در

«خروج از این طرف»

امتداد



تمامی حقوق مادی و معنوی " یاد یاران " برای " رحیمی " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم