گفت وگو با "حمید داودآبادی نویسنده، به بهانهی انتشار "از معراج برگشتگان"
حمید داودآبادی در مقام نویسندهی دفاع مقدس را میتوان با چند کتاب شناخت یا در قامتی دیگر او را با فعالیتهای فرهنگی عمدتاً مطبوعاتی در حوزهی جنگ؛ اما آن چه او را از سایر نویسندگان و فعالان فرهنگی این عرصه متمایز میکند، نگاه ساده و بیرو دربایستی او به مجموعهی وقایع جنگ تحمیلی در سالهای وقوع آن است. نگاهی که کتاب خاطرات شخصی داودآبادی که این روزها با نام "از معراج برگشتگان" از سوی "موسسهی عماد" منتشر شده است، نمایندهی خوبی برای معرفی دوبارهی آن بهشمار میرود. گفتوگوی زیر به بهانهی انتشار این کتاب با وی انجام شد که در ادامه از نگاه شما میگذرد.
جوان: ابتدای کتاب شما و قبل از این که بخواهیم به دنیای خاطرات تان وارد شویم، شما از اسامی افرادی نام میبرید که حرمت قلم بهدست گرفتن و زیبا نوشتن را به شما یاد دادهاند. در خاطره نویسی دفاع مقدس آن هم بهصورت شخصی، حرمت قلم و زیبانویسی تعریفی جدای از سایر موارد دارد؟
داودآبادی: وقتی قرآن کریم میگوید "فکر کردهاید شما را بیهوده آفریدهایم؟" نشان از انگیزه و هدف از آفرینش نزد خداست. انسان مخلوق خداست و بد نیست خودش را شکل او در بیاورد و یکی از صفات پروردگار ما هم انگیزه و هدف داشتن است. یکی از علتهایی که آن صفحه را نوشتم و آن اسامی را، به این خاطر بود که من نه در کلاس نه در دانشگاه و نه در هیچ جای دیگر نویسنده نشدم، الان مدرک تحصیلیام سیکل است. سال 60 که رفتم جبهه تا به حال دیگر درس نخواندم؛ اما جنگ که تمام شد حس کردم که این جنگ تنها مال من نبود، بازیای نبود که تمام شود. جنگ یک تحولی بود که شاید تا قبل از آن فقط کتابهای تاریخ از آن گفته بودند. ما شاهد صحنههایی بودیم که تا قبل از آن فقط در متون تاریخی شاید از آن شنیده بودیم. من بهعنوان یک شاهد صادق صحنههای جنگ، آن چه دیدم نوشتم و این نوشتن و این گونه نوشتن را مدیون این اسامیام.
کتاب را که اوایل شروع به نوشتن کردم یادم هست دادم به دوستی که این روزها دیگر خودش را روشنفکر میداند، بخواند. بعد دیدم بخشهایی را که مثل نوشتهام "ترسیدهام" یا "لرزیدهام" را حذف کرده، پرسیدم چرا؟ گفت: بسیجی که نمیترسد، نمیلرزد! ولی من به او گفتم من ترسیدم، ترسیدن که بد نیست. باید بگویم یک بچهی 15 ساله در جنگ ترس هم داشته و این همان چگونه نوشتن است.
من صداقت را این گونه گفتن میدانستم که شجاعت و ترس من در کنار هم باشد. ترس من و امثال من هم نشانهی ضعف نبود بلکه نشانهی انسان بودن من است. خوب گفتن و درست گفتن و نوشتن را این اسامی به من یاد دادند دوستانی از جمله آقای کمرهای، سرهنگی و بهبودی.
جوان: با این وصف، آشناییتان با نوشتن بهصورت جدی چگونه بود؟
داودآبادی: اولین آشنایی من با نوشتن در سالهای ابتدایی دبیرستان بود. معلم انشایی داشتیم به نام آقای "مشایخی" که ظاهری بسیار ترسناک و پرجذبه داشت. خلاصه از شاگرد بد، بدش میآمد و بالعکس. سال 60 بود که انشایی خواندم و خوشش آمد. با همان قیافه مرا به کنار میزش خواند و نگاهی به دفترم انداخت و گفت: نویسندهی خوبی میشوی، بیا خودم کمکت میکنم. این جمله در ذهنم از آن موقع حک شد. هوس نوشتن دائم در سرم بود و حال و هوای انشاهایم هم فرق کرده بود. شاید بگویم که برای هر چیزی، دیگر مینوشتم.
در همان سال وقتی رفتم جبهه، اولین نامهای که برای خانوادهام نوشتم، یک انشاء کامل بود. یک گزارش دقیق از همهی آن چه اتفاق افتاده بود. من خودخواه نبودهام؛ هیچ وقت. و در نظرم این بود که وقتی من جنگ را میبینم، همهی دوستانم هم آن را ببینند و همین تعریف کردنها شاید خیلی از دوستانم را به هوس میانداخت که با من بیایند.
در جبهه هم همیشه یادداشت برداری میکردم. علاوه بر یادداشتهای کوتاهی که حین عملیات یا روزهای جنگ مینوشتم، آن صحنهها در ذهنم حک میشد. از طرف دیگر ذهن من بهگونهای است که وقتی اتفاقی در جایی رخ میداد همواره من را مجاب میکرد که بروم و ببینمش. عین یک دوربین همه چیز را ثبت میکردم، همین شد که حرص نوشتن و ثبت کردن در من فروکش نکرده است. شاید یکی از دلایلی هم که شهید نشدم و خودم هم خواستم که نشوم، همین حرص زدن بود.
در کربلای 5 یک نفربر پر از مجروح را فرستادیم برود عقب که با گلولهی تانک آن را زدند. مجروحان ما داخل آن میسوختند. اولین و آخرین باری بود که صدای جیغ زدن یک مرد را شنیدم، ما فقط گریه میکردیم و کاری از دست مان بر نمیآمد. فریاد زدم روبه آسمان که: خدایا اگر من را شهید کنی خیلی نامردی، اون دنیا یقهات را میگیرم. بگذار بروم تهران و بگویم که این جا چه گذشت. این کتاب همان خواست من از خداست.
جوان: آشناییتان با دوستان نویسنده که به قول خودتان نوشتن و چگونه نوشتن را یادتان دادند، چگونه رخ داد؟
داودآبادی: بعد از جنگ وارد عرصهی فعالیتهای مطبوعاتی و ... شدم. ولی هیچ کدام من را اغنا نکرد چون قلهی من نبود. قلهی من این کتاب بود، در راه رسیدن به این قله این دوستان را کمکم شناختم.
جوان: چرا خاطرات تان را نوشتید؟ کم تر این سالها پیش آمده که کسی از رزمندگان خودش خاطره بنویسد. این کار معمولاً با ترغیب و تشویق اطرافیان بوده است، شما چرا خودتان این کار را کردید؟
داودآبادی: خب در خاطره نویسی معمولاً باید رفت و یک رزمنده را پیدا کرد و او را قانع کرد که خاطرات فقط برای تو نیست و حالا بماند که چه جوابهایی میشنوی و چه صحبتهایی ... بعد از این که قانعش کردی که خاطرات امانتی است پیش تو برای تحریف نشدن تاریخ، تازه باید چگونه حرف زدن و تاریخ گفتن را یادش بدهی تا او ذهنش را آماده کند و خاطرات را از آن خارج کند و شما شروع کنی به تدوین آن.
خود من در رابطه با خاطرات شهید صیاد شیرازی با این موضوع روبهرو بودم. حالا شما حساب کنید من که از اول عشق گفتن و نوشتن داشتم و در دوران جنگ هم دائم به فکر آن بودهام و جدای از این، با خاطراتم هم زندگی کرده و میکنم، نباید بنویسم شان؟
جوان: درست میفرمایید اما شدت جزئی پردازیهای شما گاهی آدم را به تعجب وا میدارد که انگار موضوعی غیر از میل شخصی هم در نوشتن شما دخالت داشته است؟
داودآبادی: من حدود شش سال برای نوشتن این کتاب زحمت کشیدم. این شش سال هم برای پیدا کردن خاطرات نبود، برای چیدمان این خاطرات بود. من حدود سه سال بعد از نوشتن بخش اول کتاب، نتوانستم آن را جلو ببرم. بعضی خاطرات تا حد زیادی اشکم را در میآورد و منقلبم میکرد و باعث میشد تا چند ماه دوباره به سراغ شان نروم. یاد آوری برخی صحنهها برایم دردآور بود. جزئیات که میگویید برای این است که من برای خودم در این کتاب خاطره تعریف کردم، حتی خاطرات دوران کودکیام در اول کتاب.
جوان: تحمیل هم در این بازگویی وارد می شود؟
داودآبادی: اصلاً یک سر سوزن این گونه نبوده است. من اخلاقی دارم که در متنم استناد میدهم. از تحمیل شخصاً گریزانم. دلم نمیخواهد مخاطبم حس کند برای او خالی بستهام. به همین خاطر گاهی اوج مرا در کتاب میبینید و گاهی هم سقوط من را، یعنی میبینید که داودآبادی در سال 67 بعد از چند سال بودن در جبهه، گاهی پیش میآید که هنوز میترسد.
من بدم میآید خودم را در نوشتههایم پنهان کنم. شاید به این خاطر که مخاطب اصلی من فرزندانم هستند و نباید به آنها دروغ بگویم که اگر بگویم دیگران هم به آنها میگویند.
جوان: منظورتان این است آن چه تا به حال دربارهی جنگ گفته شده با عدم روایت صادقانه همراه بوده است؟
داودآبادی: متأسفانه همه به نظرم با ملاحظه کاری حرف زدهاند. جنگ ما همه جور چهرهای داشته، زیبایی، تلخی، شادی، اشک و ... در این کتاب شما همهی اینها را میبینید. شما فصل "بازار داغ شهادت" که مربوط به کربلای پنج است را بخوانید تا متوجه بشوید چه میگویم. خودم الان جرأت دوباره خوانی آن را ندارم. کتاب به نظر خودم بیشتر از متن، تصویر است و من هم دوست دارم به همین صورت تصویری بنویسم.
جوان: سبک نوشتنتان این گونه است؟
داودآبادی: من به طور کلی معتقد به راحت نویسیام، دوست ندارم با قلمم بازی کنم. باید به فکر بیفتی اما نه تا این قدر که مخاطبم را از خودم دور کنم. خودم ساده نویسی را دوست دارم، روان نویسی و شفاف نویسی و ... جزو علاقهمندیهای من است.
جوان: اولین خاطره نویسیتان دقیقاً کی بود؟ یادتان هست در جبهه به چه شیوهای نتبرداری میکردید؟
داودآبادی: کاغذهایی بود که روی آن مینوشتم. بعد هم یادم هست دفترچهای داشتم که در آن یادداشت میکردم.
بگذارید از آخر برای تان بگویم. جنگ تمام شد. ما منگ شده بودیم چون با جنگ زندگی میکردیم، ما جنگجو نبودیم با جنگ و جبهه زندگی میکردیم. روزی از من پرسیدند چقدر جنگ بودی؟ گفتم 100 روز گفتند چقدر جبهه بودی؟ گفتم پنجاه ماه. یک نیروی بسیجی که سه ماه میرفت جبهه، 10 روز اسیر جنگ و درگیری بود ولی بقیهی آن چی؟ هشتاد روز بقیه را در جمع سایرین بود و آن فضا، فضای قشنگی بود که اول خاطره نویسی من هم هست.
برای شما شاید غیر قابل باور باشد، اما شک بعد از جنگ ما را از زندگی به زندگی آورد. ما در جنگ بالغ شدیم و همه چیزمان در جنگ رشد کرد. آن هم جنگی که پنجاه درصد آن فقط فکر کردن و مراعات کردن و وسواس داشتن برای جنگیدن بود. این صحنهها و این فضا و نحوهی جنگیدن بود که شاید باید بگویم اولین جرقههای خاطره نویسی من بود؛ خاطره نویسی که باید بگوید امام (ره) میگفت اسیر دشمن، میهمان شماست.
من یک بار در یک نشست علمی برای یک پروفسور آلمانی گفتم که در عملیات کربلای یک گردان ما که خط شکن بود، با یک تیربارچی عراقی قتل عام شد. خود من هم مجروح شدم. فردای آن روز در بیمارستان صالح آباد ایلام که چشم باز کردم، همان تیربارچی عراقی هم کنار من بستری بود و به چشم دیدم که رفتار با او عین رفتار با ما بود و دلیلش هم فقط صحبتهای اماممان بود و این برای ما یک حس درونی بود.
جوان: کاغذ همیشه همراه شما بود برای ثبت این وقایع و حس خودتان از آن یا از ذهن تان استفاده میکردید؟
داودآبادی: غالباً کاغذ بود. دفتر یادداشت کوچکی را هم رفتهرفته تهیه کردم و مشغول به نت برداری شدم. بعد از جنگ من مانده بودم و این نتها. شاید بد نباشد بدانید در ظرف مدت 10 سال 14 شغل دولتی رسمی عوض کردم، یعنی ول میکردم و میرفتم چون از فضای آن خوشم نمیآمد! تا این که فهمیدم جای من در نوشتن تعریف شده است.
جوان: و این برای شما شروع بود؟
داودآبادی: بله، همان سال 68 اولین کتابم "یاد یاران" را نوشته بودم و سال 71 هم کتاب دوم "یاد ایام" ولی در همین کش و قوسها بود که از طرفی دنبال این بودم که جایگاه واقعی خودم را در کاری که باید بکنم بشناسم و از طرفی متنهای منتشر شدهام ارضائم نمیکرد. سال 68 یادم هست حقوق من 8500 تومان بود و 2400 تومان هم بنیاد جانبازان میداد به من و تنها 8000 تومان اجارهی خانه میدادم. یادم هست حتی قدرت خرید یک بسته پفک برای فرزندم نداشتم. با 3000 تومان یک ماه زندگیام را باید رد میکردم. در همان زمان یادم هست یک دفتر چهل برگ نمیتوانستم بخرم که در آن بنویسم. اعلامیههای شهادت رفقایم را داشتم و پشت آنها ریز ریز نوشتم. هنوز هم دارم شان که اگر رویم زیاد شد، نگاه شان میکنم و یادم میآید.
جوان: برای نوشتن دوره هم دیدید؟
داودآبادی: بله، دورههای زیادی رفتم. 6 ترم آموزش قصه نویسی در حوزهی هنری، دورهی ویراستاری، کارگردانی، فیلمنامه نویسی و ... که هیچ کدام به کارم نخورد. آقای کمرهای در همان دوران بود که به کمک من آمد و جلوی انحراف قلم من را گرفت. میگفت تو اگر میخواهی خاطره بنویسی چرا میروی کلاس قصه نویسی؟ همین میشد که شاید شش ماه منعم میکرد از نوشتن و او بود که راحت نوشتن را یادم داد که خودم و با قلم خودم بنویسم.
یادم هست که به من گفت "بهترین کار تو بعد از جنگ این بود که نرفتی درس بخوانی، چون اگر میرفتی نهایتاً میشدی مهندس فلانی یا دکتر فلانی و آن وقت جای داودآبادی در ادبیات دفاع مقدس خالی بود".
و همین جمله بود که من را به جبران کردن واداشت، جبران درسی که نخواندم.
جوان: اشاره کردید به شش سال زمان صرف شده برای نوشتن کتاب. این زمان دقیقاً صرف چه شد؟
داودآبادی: گاهی واقعاً مغزم قفل میکرد و اصلاً نمیتوانستم بنویسم و بخوانم و بعد شاید چند ماه در همین حس میماندم. شاید باورتان نشود، تا همین دو سال قبل من نمیتوانستم این خاطرات را سریع بنویسم و به اصطلاح تخته گاز بیایم جلو. شاید باید بگویم در دو سال گذشته چشمم را بستم و نوشتم و نگذاشتم این خاطرات دوباره بیاید و مرا در خودشان بگیرد، تنها برای این که بتوانم بنویسم شان. من با این خاطرهها زندگی میکنم نمیتوانم با آنها راه نروم و زندگی نکنم و همین سرعت را کم میکند.
شما نمیدانید برای نوشتن این کتاب چگونه افتادم به دنبال پیدا کردن همرزمان قدیمیم، دیدن و دوباره آشنا شدن با آنها من را خیلی تحریک میکرد که کار را جلو ببرم.
این کتاب را در واقع اگر بخواهم خیلی خلاصه بگویم، نوشتم که دلتنگی خودم را به رخ خودم بکشانم. عظمت نعمتی که داشتم و الان ندارم.
جوان: چرا مقطع زمانی فعلی را برای روایت خاطرات تان انتخاب کردید؟
داودآبادی: از قضا به نظرم زمانش از حالا به بعد است. الان طوفان تحریفی ما را در برگرفته است. کسانی هستند امروز که تا چند وقت پیش از بیان این که بگویند در جنگ بودند، ابا داشتند و حس میکردند پرستیژ آنها میآید پایین! ولی امروزه جلودار خاطره نویسی شدهاند و از همه در پزدادن با شهدا درحال سبقت گرفتن هستند. این خطرناک است. من و خاطراتم پز نمیدهیم. من افتخارم بودن با آنهاست. آنها را پایین نمیآورم بگذارم کنار خودم. به بودن با آنها مینازم. بودن با آنها را توجیه برخی رفتارهای غلط خودم بهعنوان مثال نمیکنم.
خطر امروز این است که خیلیها انگار تازه با جنگ کار پیدا کردهاند و میخواهند از آن بگویند و این خطرناک است. و جبهههای فرهنگی امروز مثل جبههی جنگ نرم علیه نظام و جنگ مقابل جریان فتنهی سال گذشته را کی باید خاطره نگاری کرد و نوشت؟
شما بگویید چرا رهبری هر جا که صحبت میکند به فرهنگ دفاع مقدس و استخراج آنها تأکید میکند؟ به خاطر این که خاطرات و ماندههای دفاع مقدس آنتیویروس کشور ماست. اگر این آنتیویروس را بهروز نکنیم، کشورمان دچار فتنهی سال گذشته میشود. هر چه این را ساکتتر کنیم، فتنهها بزرگ تر میشود.
آنتی ویروس فرهنگ ما این خاطرههاست.
هشدار به افراد که اگر امروز پستی داری، بدان که بودند کسانی که میتوانستند امروز جای تو باشند. افرادی مثل شهید مصطفی حیدرنیا، معاون نخست وزیر که تا زمان شهادتش ما این را نمیدانستیم.
روزنامهی جوان دوشنبه 11 بهمن 1389 صفحهی 11