اگر غربال ابتلائات نباشد، چگونه خبیث از طیب جدا شود و چگونه انسان به کمال رسد؟ جنگ دشوارترین عرصهی ابتلای آدمی است و خلیفهیا را باید که به یک چنین ابتلایی کربلایی بیازمایند. سخن از خلافت خداست که مبرا از ضعف و نقص است و اگر نشانی از ضعف و نقص در وجود انسان بماند، قول تکوینی «انی جاعل فی الارض خلیفة»(1) چگونه تحقق یابد؟ و اینچنین، لاجرم راه کمال انسان از میدان رزم میگذرد. سخن اول را از برادر حافظی بشنوید:
«ما خواربارفروشی داشتیم توی خیابون 12 اسلامآباد. تقوای بچهها مارو کشید به جبهه. یه روز نمایندهی کوچهی 12 بودم، توی وانت داشتم چیز جمع میکردم واسهی جبهه. یه بچه آمد یه کمپوت از من خرید. دوتومنش رو داد، نتونست باقیش رو بده. گفت بقیهش رو روزی یه تومن میدم تا تموم شه. هشت روز، روزی یه تومن به من داد. یه وقت دیدم این بچه هشت روز پیاده از اونجا آمده میدان خراسون تا روزی یه تومنش رو به من داده، دیگه من نتونستم کار کنم، چون دیدم یه بچه اینقدر تقوا داشته باشه گفتم حیفه که دیگه من مثلاً با دنیا ور برم وایسم اینجا. مغازه را بستم آمدم جبهه.
من که آمدم دو تا بچههام هم آمدند. یه بچهم کشته شده و اون یکی هم معلوم نیست اسیره یا کشته شده، چون هنوز صلیب سرخ تعیین نکرده. من به خیال خودم شق القمر کردم. یه وقت نگاه کردم دیدم هر کی رو تو تخریب نگاه میکنم از من درجهش بالاتره. هر کسی را که نگاه میکنم دیدم از من بالاتره. هم تقواش از من بهتره، هم از من بالاتره. من از خودم پَستتر توی تخریب ندیدم. یه فرمانده گردان داشتیم به نام جعفر ربیعی. این رفته بود اطلاعات عملیات. وقتی برگشته بود لباش خشکی زده بود. ما یه آب زردآلو باز کردیم تعارفِ این کردیم. گفت: «حافظی، از این آب زردآلو به نیرو دادی؟» گفتم: «هفتصد و پنجاه تا نیروئه، آب زردآلو بیست تاست، من چیجوری بدم؟» گفت: «دیگه دیواری از دیوار ربیعی کوتاهتر ندیدی؟» این آب زردآلو رو گذاشت رفت آب گرم خورد. من وقتی اینها رو دیدم، دیدم اصلاً من هیچی، ذرهای نیستم در مقابل اینها. هر کدوم از این فرمانده گردانها که آمدند، دیدم یکی از یکی تقواش بهتره. اون یکی از اون یکی بهتره، اون یکی از اون یکی بهتره. اصلاً هر کس که بخواد توی تخریب بگه «منم»، نمیتونه، چون میبینه بالاتر از اونه.
من زنم مریض شد، تسویه نکردم. گفتند تسویه کن بیا خونه. اصلآ... هیچ جوری وقتی که میرم خونه اصلاً رغبت نمیکنم وایسم. همیشه جبههرو از جان و دل دوست دارم. مثل اینکه این بچهها را هر وقت میبینم روحم پرواز میکنه واسشون. اصلاً از قلباً جوناً این بچهها را مثل بچهی خودم دوستشون دارم، چون میبینم خالصن. من هم هیچکدوم رو ندیده بودم.
یک بچه بود یک کم اینجا شلوغ بود. من خیال میکردم این بچه خدای نکرده مثلاً تقواش کمه. به نام امید فتحی بود. یک وقت این با من اومد تدارکات، دیدم از تمام این گردان تقواش بهتره.»
O
سخن دوم را از مادر دو شهید و دو جانباز بشنوید که پنجمین اسماعیلش را نیز به قربانگاه آورده است. جنگ بر پا شد تا صف احرار را از اغیار جدا کند و عاشوراییان را برگزیند و اگر این آزمون کربلایی نباشد، چگونه طیب از خبیث جدا شود؟
زنی میانسال فرزند سیزده سالهاش را برای اعزام آورده، اما مسئولان اعزام اجازه نمیدهند. میگوید: «من الان مادر دو شهیدم و افتخار میکنم که بچههای من به این راه میرن. به گفتهی رهبرمون امام، که بچههام برن در اسلام کمک بکنن.»
مسئول اعزام میگوید: «خب این بچه مثل اینکه شرایط سنی نداره مادر.»
زن میگوید: «نداشته باشه، من تقدیم میکنم به اسلام، افتخار میکنم که بچهم بره، راضیم بچهم بره. هرطور هم بخواین من امضا میکنم بچهم بره. بچهها امانتند دست ما و باید امام ما با رفتن اینها خوشحال بشه. من دیگه به زندگی علاقه ندارم و از همهی خانوادهها میخوام که بچههاشون رو بفرستن بره. اینقدر مادی نباشن.»
O
سومین سخن را از مادری دیگر بشنوید، و بگذار فاش بگویم که جهان بر پا شده است تا اینان پای به عرصهی وجود گذارند. سلام خدا بر زنانی که اینچنین مردانه پای در عرصهی ابتلا نهادند. مردانگی شجرهای کربلایی است و هر جا نشانی از کربلا باشد میروید، و زنهار، با خون سیراب میشود.
زنی فرزندش را برای اعزام آورده است. وقتی از او سؤال میشود: «شما که یک فرزندتان شهید شده و دِین خودتان را ادا کردهاید، چرا فرزند دیگرتان را اعزام میکنید؟» جواب میدهد: «هنوز وظیفهمو انجام ندادم. سه تا فرزند دارم. اینها هم باید در راه اسلام ان شاءالله قربانی بشن. اگه با خونشون میتونن، با خونشون آبیاری کنند اسلامو، اگه با وجودشون میتونن، اونم خدا میدونه. چه خوب گفت مادر شهدای زینالدینیها _ فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب _ که همهش دو تا فرزند داشت. فرمودند: «کاش به تعداد تمامی رگهای بدنم پسر داشتم و در این راه قربانی میکردم.» منم پی گفتهی اون مادر رو میگیرم و میگم کاش به تعداد تارهای مویم پسر داشتم و در این راه قربانی میکردم. چه شیرینه. چه باصفاست. اینو با تمام وجودم میگم. اگه تیکه تیکهی بچههامم نیارن، من راضیم به رضای خدا. وقتی که با خدا معامله کردم دیگه کاری ندارم جنازه بیاد یا نیاد.»
بینیازان پادشاهان قلمرو عشقند و دیهیمشان آیهی «لقد کرمنا بنیآدم»(2) است. اما بینیازی جز در قطع نیاز نیست، آنجا که حوایج و تعلقات چون موی بر تن انسان رُسته است.
گلستان آتش
آتش دشمن بسیار سنگین بود، اما ما را اجبار به میدان نیاورده بود که اکنون با آتش از میدان به در رویم. تیرها و ترکشها پیکهایی هستند که ارمغانِ یقین میآورند و بشارتِ بهشت. اگر با یقین پای در میدان نهی، این آتش نیز برد و سرد و سلامت خواهد شد آنسان که آن آتش بر ابراهیم شد. میان آتش و گلستان، ما آتش را برگزیدهایم و نه عجب که در باطن این آتش گلستان است و در باطن آن گلستان دنیا، آتش.
بهروز فلاحتپور _ فیلمبردار گروه _ که ترکش خورده و با آمبولانس به پشت خط منتقل میشود، رو به دوربین لبخند میزند.
و بالاخره نوبت فیلمبردارها نیز سر میرسد. جراحت ترکش درد دارد، اما لبخند است که جاودانه میشود.
یاحسین
غایت خلقت جهان پرورش انسانهایی است که در برابر شداید بر هر چه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند. هر چند جهاد فی سبیل الله بهترین عرصهی پرورش کمالات انسانی است، اما خود از خورشید ولایت نور میگیرد. آنان که دیروز اهل جهاد بودند، امروز هر چند در تبعیت از مقام ولایت، اهل صبر و صلاحند، اما برکات خفیهی جهاد را از یاد نبردهاند. باب جهاد اصغر مغلوق گشته است، اما باب جهاد اکبر هنوز مفتوح است.
شهید سید مرتضی آوینی