آداب برخوردهای اجتماعی پیامبر اعظم(ص)
و صاحبان علم و صلاح و اخلاق حسنه را گرامى مى داشت و شریف هر قوم را تألیف قلب مى فرمود و خویشان خود را احسان مى کرد بى آنکه ایشان را بر دیگران اختیارکند مگر به چیزى چند که خدا به آن امر کرده است و ادب هر کس را رعایت مى کرد و هر که عذر مى طلبید قبول عذر او مى نمود
و هرگز کسى را دشنام نداد و هرگز زنان و خدمتکاران خود را نفرین نکرد و دشنام نداد و هر آزاد و غلام و کنیز که براى حاجتى مى آمد برمى خاست و با او مى رفت. و درشتخو نبود و در خصومت صدا بلند نمى کرد و بد را به نیکى جزا مى داد و به هر که مى رسید ابتدا به سلام مى کرد و ابتدا به مصافحه مى نمود و هرکه نزد او مى آمد او را گرامى مى داشت و گاهى رداى مبارک خود را براى او پهن مى کرد و او را ایثار مى نمود به بالش خود. و رضا و غضب، او را از گفتن حقّ مانع نمى شد
و از انس بن مالک روایت است که گفت من ده سال خدمت کردم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را، پس اُفّ به من نگفت هرگز و نفرمود کارى را که کرده بودم چرا کردى و کارى را که نکرده بودم چرا نکردى (الشمائل المحمدیة ترمذى، ملحق به سُنَن ترمذى 5/567، تحقیق صدقى محمد جمیل العطّار) شبى شربت آن جناب را مهیا کردم آن بزرگوار دیر کرد گمان کردم که بعضى از صحابه آن حضرت را دعوت کرده، پس من شربت آن حضرت را خوردم، پس یک ساعت بعد از عشا آن حضرت تشریف آورد، از بعض همراهان آن جناب پرسیدم که آیا پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در جائى افطار کرده یا کسى آن جناب را دعوت کرده؟ گفت نه ! پس آن شب را به روز آوردم از کثرت غم به مرتبه اى که غیر از خدا نداند از جهت آنکه آن حضرت آن شربت را طلب کند و نیابد و گرسنه به روز آورد و همانطور شد آن جناب داخل صبح شد در حالتى که روزه گرفته بود و تا به حال از من از امر آن شربت سؤال نکرد و یادى از آن ننمود. (بحار الانوار 16/247)
و روایت شده که آن بزرگوار در سفرى بود امر فرمود براى طعام گوسفندى ذبح نمایند، شخصى عرض کرد که ذبح آن به عهده من و دیگرى گفت که پوست کندن آن با من و شخص دیگر گفت که پختن آن با من. آن حضرت فرمود که جمع کردن هیزمش با من باشد. گفتند یا رسول اللّه ! ما هستیم و هیزم جمع مى کنیم محتاج به زحمت شما نیست، فرمود این را مى دانم لیکن خوش ندارم که خود را بر شما امتیازى دهم، پس به درستى که حق تعالى کراهت دارد از بنده اش که ببیند او را از رفقایش خود را امتیاز داده. (بحار الانوار 76/273)
و روایت شده که خدمتکاران مدینه بعد از نماز صبح مى آوردند ظرفهاى آب خود را خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم که آن حضرت دست مبارک خود را در آن داخل کند تا تبرّک شود و بسا بود که صبحهاى سرد بود و حضرت دست در آنها داخل مى فرمود و کراهتى اظهار نمى فرمود و نیز مى آوردند خدمت آن جناب کودک صغیر را تا دعا کند از براى او به برکت، یا نام گذارد او را، پس آن جناب کودک را در دامن مى گرفت به جهت دلخوشى اهل او و بسا بود که آن کودک بول مى کرد بر جامه آن حضرت، پس بعضى کسانى که حاضر بودند صیحه مى زدند بر طفل. حضرت مى فرمود قطع مکنید بول او را، پس مى گذاشت او را تا بول کند! پس حضرت فارغ مى شد از دعاى او یا نام گذاشتن او، پس اهل طفل مسرور مى شدند و چنان مى فهمیدند که آن حضرت متاذّى نشده است پس چون مى رفتند حضرت جامه خود را مى شست. (مکارم الاخلاق طبرسى ص 25، چاپ اعلمى، بیروت)
و در خبر است که وقتى امیرالمؤمنین علیه السلام با یکى از اهل ذمّه همسفر شد آن مرد ذمّى پرسید از آن حضرت که اراده کجا دارى اى بنده خدا؟ فرمود اراده کوفه دارم. پس چون راه ذمّى از راه کوفه جدا شد حضرت امیرالمؤمنین علیه السّلام راه کوفه را گذاشت و در جادّه او پا گذاشت، آن مرد ذمّى عرض کرد آیا نگفتى که من قصد کوفه دارم؟ فرمود چرا، عرض کرد پس این راه کوفه نیست که با من مى آئى راه کوفه همان است که آن را واگذاشتى، فرمود دانستم آن را، گفت پس چرا با من آمدى و حال آنکه دانستى این راه تو نیست؟ حضرت فرمود این به جهت آن است که از تمامى خوش رفتارى با رفیق آن است که او را مقدارى مشایعت کنند در وقت جدا شدن از او، همچنین امر فرموده ما را پیغمبر ما، آن مرد ذمّى گفت پیغمبر شما به این امر کرده شما را؟ فرمود بلى. آن مرد ذمى گفت پس به جهت این افعال کریمه و خصال حمیده است که متابعت کرده او را هرکه متابعت کرده و من ترا شاهد مى گیرم بر دین تو، پس برگشت آن شخص ذمّى با امیرالمؤمنین علیه السّلام پس چون شناخت آن حضرت را اسلام آورد. (الکافى 2/670، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر)
روزى اعرابى آمد و رداى مبارکش را به عنف کشید به حدى که در گردن مبارکش جاى کنار ردا ماند، پس گفت از مال خدا به من بده، پس آن حضرت از روى لطف به سوى او التفات فرمود و خندید و فرمود که به او عطائى دادند (الشفاءقاضى عیاض 1/96)، پس حق تعالى فرستاد که (انَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیم). (سوره قلم 68، آیه 4)
و ابن عباس نقل کرده چون سؤالى از آن حضرت مى کردند مکرّر مى فرمود تا بر سائل مشتبه نشود. (بحار الانوار 16/234)
و از (سیره ابن هشام) نقل شده که گفته در زمان حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم لشکر اسلام به جبل طىّ آمدند و فتح کردند و اُسَرائى از آنجا به مدینه آوردند که در میانه آنها دختر حاتم طائى بود. چون پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم آنها را دید دختر حاتم خدمتش عرض کرد یا رسول اللّه، هَلَکَ الْوالد وَ غابَ الْوافِد، یعنى پدرم حاتم مرده و برادرم عدىّ بن حاتم به شام فرار کرده بر ما منّت گذار و ببخش ما را خدا بر تو منّت گذارد. و رُوز اوّل و دوم حضرت جوابى به او نفرمود، روز سوّم که ایشان را ملاقات فرمود امیرالمؤمنین علیه السلام به آن زن اشاره فرمود که دوباره عرض حال کن، آن زن سخن گذشته را اعاده کرد، رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود مترصد هستم قافله با امانتى پیدا شود ترا به ولایتت بفرستم و از او عفو فرمود. (السیرة النبویّة ابن هشام 4/579، چاپ المکتبة العلمیّه، بیروت) اینگونه بود سیرت آن حضرت با کفّار.
در خبر است که جوانى نزد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد و گفت تواند شد که مرا رخصت فرمایى تا زنا کنم، اصحاب بانگ بر وى زدند، پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم فرمود نزدیک من آى، آن جوان پیش شد، فرمود هیچ دوست مى دارى که کس با مادر تو زنا کند یا با دختر و خواهر تو و همچنان با عمّات و خالات و خویشان خود این کار روا دارى؟ عرض کرد رضا ندهم. فرمود همه بندگان خداى چنین باشند. آنگاه دست مبارک بر سینه او فرود آورد و گفت (اَللّهُمَّ اغْفِرْ ذَنْبَهُ وَ طَهِّرْ قَلْبَهُ وَحصِّنْ فَرْجَهُ) (ناسخ التواریخ جزء پنجم، جلد دوم، ص 109، معجزه 71، چاپ مطبوعات دینى، قم) دیگر از آن پس به جانب هیچ زن بیگانه دیده نشد.
و آداب مجلس آن حضرت چنین بود که در هر مجلسى که مى نشست یاد خدا مى کرد در مجلسى نمى نشست و برنمى خاست مگر با یاد خدا و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از این، و چون داخل مجلس مى شد، در آخر مجلس که خالى بود مى نشست و مردم را به این، امر مى فرمود و به هر یک از اهل مجلس خود بهره اى از اکرام و التفات مى رسانید و چنان معاشرت مى فرمود که هر کس را گمان آن بود که گرامى ترین خلق است نزد او و با هرکه مى نشست تا او اراده برخاستن نمى کرد برنمى خاست و هرکه از او حاجتى مى طلبید اگر مقدور بود روا مى کرد والاّ به سخن نیکى و وعده جمیلى او را راضى مى کرد و خُلق عمیمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه کس نزد او در حقّ مساوى بود.
مجلس شریفش، مجلس بردبارى و حیا و راستى و امانت بود و صداها در آن بلند نمى شد و بَدِ کسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذکور نمى شد و اگر از کسى خطائى صادر مى شد نقل مى کردند و همه با یکدیگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند ویکدیگر را به تقوى و پرهیزکارى وصیّت مى کردند و بایکدیگر در مقام تواضع و شکستگى بودند. پیران را توقیر مى کردند و بر خردسالان رحم مى کردند و غریبان را رعایت مى کردند و سیرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود که پیوسته گشاده رو و نرم خو بود و کسى از همنشینى او متضرّر نمى شد و صدا بلند نمى کرد و فحش نمى گفت و عیب مردم نمى کرد و بسیار مدح مردم نمى کرد و اگر چیزى واقع مى شد که مرضىّ طبع مستقیمش نبود تغافل مى فرمود و کسى از او ناامید نبود و مجادله نمى کرد و بسیار سخن نمى گفت و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنکه باطل گوید. و چیزى که فایده نداشت متعرّض آن نمى شد و کسى را مذمّت نمى کرد و احدى را سرزنش نمى فرمود و عیبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى نمود و بر سوء ادب غریبان و اعرابیان صبر مى فرمود حتّى اینکه صحابه ایشان را به مجلس مى آوردند که ایشان سؤال کنند و خود مستفید شوند. (ر. ک بحار الانوار 16/152 153)
و مى فرمود چند صفت را فرو نگذارم نشستن بر خاک و با غلامان طعام خوردن و سوار بر درازگوش و دوشیدن بز به دست خود و پوشیدن پشم و سلام کردن بر اطفال. (الخصال شیخ صدوق 1/271، باب الخمسة)
و وارد شده که آن حضرت مزاح مى کرد اما حرف باطل نمى گفت و نقل کرده اند که روزى آن حضرت دست کسى را گرفت و فرمود که مى خرد این بنده را یعنى بنده خدا را. (456 مناقب ابن شهر آشوب 1/192) و روزى زنى احوال شوهر خود را نقل مى کرد، حضرت فرمود که آن است که در چشمش سفیدى هست؟ آن زن گفت نه. چون به شوهرش نقل کرد گفت حضرت مزاح کرده و راست فرموده سفیدى چشم همه کس بیش از سیاهى است.
و پیره زالى از انصار به آن حضرت عرض کرد که استدعا کن براى من از خدا بهشت را، فرمود که زنان پیر داخل بهشت نمى شوند پس آن زن گریست، حضرت خندید و فرمود که جوان و باکره مى شوند و داخل بهشت مى شوند. و حکایت مزاح آن حضرت با پیره زنى دیگر و بلال و عباس و دیگران معروف است. و ابن شهر آشوب روایت کرده است که زنى به خدمت آن حضرت آمد و از مردى شکایت کرد که مرا بوسید، حضرت او را طلبید و فرمود چرا چنین کرده اى؟ گفت اگر بد کرده ام او هم از من قصاص نماید یعنى تلافى این بد را نسبت به من بکند، آن جناب تبسّم نمود و فرمود دیگر چنین کارى مکن، گفت نخواهم کرد.
مطرزى در (مغرب) گفته که انس بن مالک را برادرى بود از مادر که او را اَبو عُمَیْر مى گفتند، روزى حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم او را مشاهده کرد به حالت حزن و غم، پرسید او را چه شده که محزون است؟گفتند (ماتَ نُغیرهُ)، جوجه گنجشکى داشته است که مرده. حضرت به عنوان مزاح به او فرمود یا اَبا عُمیر، ما فَعَلَ النُّغیر؟ (مناقب ابن شهر آشوب 1/192)
از کتاب منتهی الامال اثر مرحوم حاج شیخ عباس قمی