نامه ای به دخترم !
دخترم پاره تنم فاطمه عزیزم !
سلام . سلام پدری را پذیرا باش که در جدائی تو هم نمی تواند اشک بریزد و به فرقت ناخواسته ای دچار است که تو خود خواستی و من بالاجبار باید پذیرا باشم ! نمی توانم اشک بریزم چون در چشمانم اشکی نیست که از درویت بریزم . (شیمیائی اشکهایم را هم سوزاند) یادت هست که تو روزی گفتی : بابا تو خیلی دل سنگی ! در مراسم سوگواری سیدالشهدا(ع)همه اشک میریرند ولی تو مبهوتی . آنروز جوابی برایت نداشتم که بگویم چون تو دختری ?? ساله بیش نبودی و بابایی بی پا هم دیده بودی که هیچوقت نتوانست دستت را بگیرد و ببردت به پارک و .... ! دخترکم ! هروقت تو خواستی در خانه بابا شادی کودکانه خودرا برخم بکشی با دیدن دردهایی که فلجم میکردند شادیهایت را فراموش کردی و توبزرگ و بزرگتر شدی و من این حسرت را در دل زندانی کردم که به تو چه داده ام ؟ دخترکم تو شاهد بودی که هر روز بابا به خوردن ?? قرص و اسپری و اکسیژن زنده است ولی هیچوقت دم برنیاوردی و همیشه که روضه میرفتی موقع آمدنت می گفتی : بابا برات دعا کردم که خوب بشی ! و هرروز بابا ضعیف وضعیف تر میشد و تو شاهد بودی که پدرت مثل یخ آب میشود و گاهی هم شوخی هایت گل میکرد و می گفتی : بابام مد روزه میدونه که چاقی رو دوست ندارند ! فاطمه عزیزم ! هنوز روزی را یادم است که گفتی : بابا من ویلچرت رو هل میدم پاشو بریم پارک ! ومن بخاطر اینکه دلت رو نشکنم تورو به پارک بردم و در گرمای تابستان هیچ راننده ای ما رو سوار نکرد و بعد از یک ساعت تمام تازه یادم افتاد و زنگ زدم آژانس آومد ولی با دیدن ویلچر بابات برگشت که : من نمی توانم ویلچرت رو بلند کنم ! و من اشکهای آنروزت رو دیدم و برویت نیاوردم تا اینکه یکی از بچه های با مرام رزمنده سررسید و ما راسوار کرد و به خانه امان آورد ! و تو دیگر هیچوقت از من نخواستی که به پارک ببرمت . ولی اینک تو ماشاالله دختری بزرگ شده ای واز دانشگاه بدون سهیمه با رتبه ای عالی قبول شدی و وارد دانشگاه شدی حالا که دکتری و دو سال دیگر فوق متخصص ریه میشی که رزمنده های شیمیائی رو درمان کنی و هر روز بهم زنگ میزنی که : بابا داروهاتو خوردی ؟ مواظب خودت باش که دارم تحقیق میکنم که چطور میشه از گازخردل خلاص شد ! حالا من میخواهم بتو درسی بدم که در هیچ دانشگاهی بتو نخواهند آموخت ! دخترم با بچه های رزمنده ای که شیمیائی بی درصد جانبازی اند مهربان باش و اگر به تورت خوردند حتی داروهایشان را هم تهیه کن که خودت خوب میدانی اگر گذار آنها به بنیاد بیفتد گرفتار خواهند شد ! آنان دلاورانی بودند که برای اسلام و ولایت و کشور من و تو جانها داده اند و اینک اثر گاز خردل زمینگیرشان کرده است و نمی شود از رفاه مرفهین بیدرد برید و به سفره داروهای آنها اندکی افزود تا فاطمه های آنها سرفه های خونین آنان را نبینند !!!!
وبلاگ جانبازربذه نشین