میخواهم بجنگم، خمینی تنهاست
روایت منتشر نشده مرحوم حاجعبدالله ضابط در طلائیه
اینجا قطعهای از بهشت است
به نام آنکه شهیدان در قهقهه مستانهشان و در شادی وصولشان نزد او روزی میخورند. سلام بر شهیدان و خدای شهیدان و راه شهیدان و پاسداران خون شهیدان و عاشقان کوی شهیدان!
خدا را شاکر هستم که ما در زمانی زندگی میکنیم که مزار شهیدان ما و محل شهادت شهیدان ما مثل طلائیه، شلمچه، فکه و ... تبدیل به مزار عارفان و عاشقان و دلسوختگان شده است. امسال هم مثل سالهای قبل، توفیق داشتیم خدمت برادران کمیته تفحص و در محضر زائران کربلای ایران باشیم. واقعاً انسان وقتی با این زائران همراه میشود و به سرزمین های نور میرود، بعد از اینکه تحولات درونی افراد و مردم را میبیند، باورش میشود که این سرزمین، قطعهای از بهشت است و این سرزمین تبدیل به دارالشفایی برای آزادگان شده است.
راز و نیاز با شهید
امسال در طلائیه، عکس یکی از سرداران اسلام بود که سری در بدن نداشت! سردار رسول حسنی، فرمانده محور در عملیات خیبر. این عکس را در حسینیه حضرت اباالفضل(ع) در طلائیه نصب کرده بودند و به مردم گفته بودند با این شهید حرف بزنید! خدا میداند چقدر میآمدند و با اشک شوق و عشق و با اشک شرمندگی با این شهید نجوا میکردند و مینوشتند. یک خواهری که شاید هم مادر شهیدی بود، نوشته بود: عزیز دلم چقدر تو زیبا شدهای! به من بگو آن لحظه آخر این بدن قطعهقطعة تو را چه کسی در آغوش گرفت و سرت به زانوی که بود که این همه جلال و جبروت برای تو به جا گذاشت؟ وقتی این را خواندم با خودم گفتم مرحبا این زائرها هم هر کدام یک معرفت و عرفانی دارند. چطور این مادر شهید در این بدن جلال و جبروت را میبیند، چه جور این دل بصیر او و این دل عاشق و غمدیده او میبیند چیزی را که خیلیها نمیبینند؟ عزیز دیگری در سخن گفتن با این شهید اینطور نوشته بود:
ای که رسیدهای به او با من خسته دل بگو
نقش خیال روی او یاد وصال کوی او
چیست مگر بهسوی تو مستی و رنگ و بوی تو
وای که نقش روی تو از نظرم نمیرود
ای تو همه نگار من، بود تو اعتبار من
پاک کن این غبار من، تیرگی تبار من
اشک من و جلال تو، دست من و دعای تو
عهد من و وفای تو، درد من و دوای تو
عجیب بود یعنی مردم واقعاً گمشدههایشان را پیدا کردند. تمام این عالم کأنه دائماً از ابتدای خلقت دارد به ما میگوید آقا نمیشود آسمانی بود، بالاخره گرفتار دنیا خواهی شد، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! ولی وقتی میآیند طلائیه میبینند نه، شهدا به ما میگویند پرواز آسان است یک قدم با خدا فاصله داری! پا بر روی خودت بگذار! حافظ تو خود حجاب خودی، از میان برخیز! میبینند شهدا چه زیبا زندگی جدیدی را ترسیم کردند. در زمین بودند، ولی آسمانی شدند.
محل اتصال خاک با افلاک
هر کس دنبال نقطه انتهای عالم میگردد که زمین و آسمان به هم وصل میشود بیاید طلائیه و ببیند چطور خون دادن و جان دادن در راه معبود یک زمین را به کیمیا تبدیل میکند و خاک را به افلاک وصل میکند! واقعاً انسان لذت میبرد وقتی در این کربلا زندگی میکند، نفس میکشد، راه میرود. احساس میکند از عمرش حساب نمیشود. این صحنهها را میبیند و مردم میآیند اینجا و میبینند راه خدا کور شدنی نیست. به فرمایش امام عزیزمان، راه و رسم شهادت کورشدنی نیست. از خاطرات دیگری که از آنجا قابل ذکر میدانم، اگرچه که همة آن لحظات خاطره است و قابلیت میخواهد که اینها را ببیند و در وجود خودش ضبط کند. چه انسانهایی که میآیند آنجا و تحولاتشان را بروز نمیدهند. آن کس را که خبر شد خبری باز نیامد! بهترین شاهد این است که اگر از همه زائرها بپرسی دوباره میخواهند به این مناطق بیایند، پاسخشان مثبت است. به یک جوانی کنار سهراه شهادت همانجایی که دست حاج حسین خرازی افتاد، پرسیدم چندبار آمدی؟ گفت ایندفعه ششمام است. گفتم خیلی زیاده، بس نیست؟ دوباره هم میخواهی بیایی؟ یک نگاهی کرد و گفت: این خانم که اینجا نشسته همسر من و دیگری خواهر من هستند. ما پدرمان در جزیره مجنون شهید شده و هنوز استخوانهایش را هم برایمان نیاوردهاند. میآییم اینجا و با پدرمان درددل میکنیم. یک یتیم عارف و با وفا! «أَ لَمْ یَجِدْک یَتیمًا فَآوی وَ وَجَدَک ضَالاّ فَهَدی»؟
تحول جوانها به دست شهدا
رفقا! رمز موفقیت در این عالم این است که در این عالم یتیمی کنی! برای این است که مردم دست از این خاک طلائیه برنمیدارند، چون میبینند این بچههایشان و این پارههای تنشان آمدند اینجا و آنقدر خدا خدا گفتند که شدند از نفوس مطمئنهای که مخاطب خطاب
«فَادْخُلی فی عِبادی وَ ادْخُلی جَنّتی» گشتند. آی حاجهمت تو چه کردی در جزیره مجنون؟ چه رقص جنونی کردی که خدای تو به تو مشتاق شد؟
تا ندا آمد ز حق که ای شاه عشق
ای حسین ای یکه تاز راه عشق
گر تو بر من عاشقی ای محترم
پرده برکش من به تو عاشقترم
راستی راستی این شهدا چه کردند که این همه جوانها جذبشان میشوند؟ یک دختر دانشجویی توی دلنوشتههایش نوشته بود: من رپم! من اهل نماز نیستم، من چادر را در این سفر به سر کشیدم، ولی ای شهید تو با دل من چه کردی که دیگر نمیخوام اینها باشم؟! اینها پوچی است و همه چیز در راهی است که تو رفتی! جوان دیگری نشسته بود کنار حاجآقا نائبی، پیشنماز حسینیة طلائیه و گریه میکرد و میگفت: من مشهدیام و مغازهدار هستم و آدم میزانی هم نیستم. رفیقم به من زنگ زد و گفت: بیا یک کاروانی هست، برویم و کمی خوش بگذرانیم و ما هم آمدیم و توی راه و سفر همه را اذیت و مسخره کردیم و لودگی درآوردیم! به شلمچه که رسیدیم توقف کردم! با خودم گفتم اینجا دیگر کجاست؟ ممد چرا اینقدر حرف میزنی؟ گوش بده یک کم! میگوید: نگاه کردم دیدم یک خبرایی هست. همه روی خاک میافتند! چرا به سر و سینه میزنند؟ چرا اینجا اینقدر غربت داره؟ چرا مردم خاک برمیدارند؟ خدایا! اینجا کجاست؟ اینها چه کسانی بودند؟ با خودم گفتم ممد مثل اینکه توی این عالم یکجور دیگر زندگی هم هست! مبهوت شدم و سرگشته به طلائیه رسیدیم. پایم را که بر زمین گذاشتم، نمیدانم این خاک چه جذبهای داشت که فقط اشک از چشمانم سرازیر شد! من اهل گریه نبودم و از این احوالات خودم تعجب کردم و از این سرگشتگی عجیب. این جوان اینها را که میگفت، با تضرع ناله میزد که ای امام رضا! منو ببخش! ای شهدا منو ببخشید! من ادب زوارهایتان را رعایت نکردم!
مسلخ عشق انتخاب شده است
طلائیه تو چه هستی تو چقدر طلا بودی که سالها قبل به این سرزمین میگفتند طلائی و هیچکس نمیفهمید رمزش چیست؟ همانطور که امام باقر(ع) فرمودند که در مسیر حرکت جنگ صفین امیرالمؤمنین(ع) یک جایی جدا شدند از مسیر قافله و نشستند و شروع کردند به گریهکردن و گریهشان شدید شد؛ آنقدر که اصحاب هم شروع به گریه کردند و گفتند این چه حالی است بر شما مولاجان؟! حضرت با تضرع فرمودند: این سرزمینی است که دویست پیغمبر بر روی این خاک افتادند و بهزودی اینجا به خون عشاق دیگری آغشته خواهد شد. اصحاب حساس شدند پرسیدند: اسم این سرزمین چیست؟ گفتند: اینجا کربلاست! کرب است و بلاست. میخواهم بگویم که این سرزمینها از مدتها قبل مشخص شدهاند. مسلخ عشق هر جایی نیست و لذا واقعاً آدم بعضی وقتها با خودش میگوید رمز جاودانگی، همان است که بچههای این ملت آن را انتخاب کردند و شاگرد اول راه عشق شدند. ای محمدحسین فهمیده تو چی را فهمیدی که ما نفهمیدیم؟ سیزده سالت بود و به این زودی اوج گرفتی؟ رهبر شدی که نائب امام زمان(عج) در مدح تو گفتند: رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود که از صدها قلم و بیان برتر است خود را به زیر تانک انداخت. رفقا این خیلی معنا دارد. میدانید امام چرا میگوید از صدها قلم و بیان برتر است، چون زمان، زمان بنیصدر بود و لیبرالها با بیان و قلمشان تردید ایجاد میکردند، ولی محمدحسین فهمیده با خون خودش تردیدزدایی کرد.
بحران در آموزش و پرورش بعد از شهادت فهمیده
هنر شهید این است. شهید چون جان میدهد پای یک مکتب، این مکتب را تثبیت میکند. چون مردم وقتی ببینند یک کسی با جانش پای یک مکتبی ایستاده به آن ایمان میآورند. زیر عَلَم امام حسین(ع) وقتی همه جور آدم کُرد، فارس، بلوچ، لر و عرب، همه و همه سینه میزنند، این ناخواسته باور میزاید. محمدحسین وقتی خودش را به زیر تانک انداخت مسئول آموزش و پرورش اصفهان به حاج آقای مصلحی نماینده امام گفته بود: آقا ما آموزش و پروشمان با بحران مواجه شده است! بچههای دبیرستانی اصفهان دیگر کلاس نمیآیند! میگویند ما میخواهیم برویم جبهه! به آنها میگوییم شما بچهاید! میگویند مگر محمدحسین فهمیده چند سالش بود؟! ما هم میخواهیم برویم! یعنی هزاران جوان با خود میگفتند ما هم اهلش هستیم ما هم میتوانیم یا نه؟ محمدحسین که آمد، گفت: هستید! بدوید پرواز کند! همانطور که وقتی شب عاشورا، اباعبدالله(ع) مکان و جایگاه هر یک را نشان دادند، قاسم آمد گفت: عموجان! منم هستم؟ آقا پرسیدند: مرگ، در نزد تو چگونه است یادگار حسنم؟ چه جمله عمیقی گفت: «أحلی مِن العَسَل!»؛ عموجان در رکاب تو جان دادن از عسل هم شیرینتر است.
مادر، دلم آرام نیست!
پیش مادر شهیدی رفته بودیم میگفت: پسر من پسر خوبی بود، اما گاهی من را اذیت میکرد و مدام اصرار میکرد که میخواهم بروم جبهه! میگفتم آخه تو که تازه برگشتی! میگفت: مادر، دلم آرام نیست! میخواهم بروم. من هم چیزی نمیگفتم، ولی صبح یک وقت دیدم آمده صورتش را گذاشته کف پای من و گریه میکند. گفتم مادر چه میکنی؟ با گریه گفت: صورتم را برنمیدارم از کف پایت تا رضایت بدهی من بروم! بروم تا امامم را یاری کنم.
دوستان واقعاً سرزمین طلائیه قابل تفکر است. بیایید ما هم یک عده تفحصی باشیم و در سیره و منش این شهدا تفحص کنیم و ببینیم اینها چه کردند که خدایی شدند تا جایی که خدا خواست اینها را و حالا خاکشان و سرزمینشان این همه جمعیت و زائر دارد؟!
شهدا! بیائید ببینید، خیلیها برگشتند!
بیایید اینجا و به مادران شهدا بگویید شما غریب نیستید! ببینید فرزندتان چقدر زائر دارد؟ آنجایی که به زمین افتاد و رسم وفاداری به دین را نشان داد و فهماند اگر حرفی زدیم پایش میایستیم، حالا اینهمه زائر دارد. آن هم چه موقع؟ در فروردین که فصل مسافرت و خوشی است! خُب بلند بشوید بروید کیش و دوبی و تخت جمشید و ییلاق! ولی دلسوختهها میآیند اینجا! درد دل آنجاها را میکنند و میگویند آی شهدا! بلند بشوید ببینید خیلیها برگشتند! خیلیها کم آوردند! خیلیها از مسیر منحرف شدند، ولی ما برنگشتیم.
هر که از تن بگذرد جانش دهند
در طلائیه ویترینی هست که چیزهایی را که در طلائیه از شهدا پیدا میشود در این ویترین میگذارند. شما میدانید که طلائیه محل عملیات خیبر و بدر و قتلگاهی از عشاق عشق بوده است. طلائیه، از همان جایی که اتوبوسها میایستند یعنی در سهراه شهادت، چهارصد تا بدن تفحص شده و از کل این منطقه خیبر دوهزار بدن پیدا شده است. اینها غیر از آن بدنهای قطعهقطعه شدهای است که هیچوقت پیدا نشدند! اینها غیر از آن بدنهای پودر شدهای است که به زیر خروارها خاک مدفون شدند. خانمی آمده بود و به این ویترین نگاه میکرد که چشماش به ساعتی افتاد که برایش آشنا بود. آمد و به بچههای تفحص گفت: این ساعت، ساعت همسر من است. خود شوهرم کجاست؟ بدنش کجاست؟ بچههای تفحص سرشان را پایین انداختند، نمیتوانستند بگویند که بعضی از این بدنها، پودر شدهاند و اثری از آنها باقی نمانده است! بعضیها آمده بودند که چیزی ازشان نمانده بود.
آنها باور داشتند که:
هر که از تن بگذرد جانش دهند
چون که جان را داد جانانش دهند
هر که در سجن ریاضت سر کند
یوسف آسا مصر عرفانش دهند
هرکه نفس بت صفت را بشکند
در دل آتش گلستانش دهند
انسان واقعاً در این سرزمین این دو نکته را درمییابد: یکی اینکه این زمین الآن دارد به زمان درس میدهد زمین زنده و ماندگار شده، دوم اینکه چرا اینجور شده؟ دنبال این چرا باید باشی تا به رمز این سرزمین نورانی، طلائیه، پی ببری. خواهری آمده بود آنجا و خطاب به نُه شهیدی که تازه کفنپوش شده و پیدا شده بودند نامهای نوشته بود. این کفنها را هم اگر دیده باشید در اندازههای مختلفی است. شاید هر کدام علیاکبری بودند و حال به علیاصغری تبدیل شدند! خدا رحمتت کند شهید جواد حیدری! مادرش میگفت: پسرش آنقدر قدش بلند بوده که به شوخی به ایشان گفته: مادر، وقتی تابوتها را آوردند و تابوت مرا در دستان مردم گم کردی هر جنازهای که دیدی پاهایش از تابوت بیرون است، آن خود منام! ولی جواد شهید شد و هیجده ماه بعد استخوانهای خرد شدهاش برگشت که دیگر آنقدر کوچک بود که یک تابوت برایش بزرگ بود! مادرش وقتی زیرپوش پسرش را دید، گفت این زیرپوش را خودم تن پسرم کردم. اگر این نشانه نبود من باور نمیکردم آن پسر رشید من، این باشد!
نخلهای بیسر تجلی پیکرت بود
خواهری نامهای را انداخته بود داخل ضریحی که شهدا را گذاشته بودند، و رفته بود. نوشته بود برادرم، من آمدم و تو نبودی، اما طلائیه بود و آسمان شلمچه بود و نیزار جزیره بود و نخلستان بود و همه رنگ خاک بودند! رنگ لبان چاک چاکت! نخلهای بیسر تجلی پیکر بیسرت، نیزار در نوا بود. گویا با تو زمزمه کمیل را داشت و ساقههایش ملتمسانه به خاک توسل میجست. فانوسهای سنگرت، چون خورشید میتابید، اما نیافتمشان! افسوس که مردمکهای چشمم را وسوسههای زندگی دنیا آنقدر تنگ نموده بود که نتوانست عکسهایت را به نظاره بنشیند و آنقدر آثار گناه در صورت سیاهم هویدا بود که شرمم شد به سپیدی پارچهای که میگفتند تو در آن پیچیده شدهای بنگرم! میروم و با خود میگویم رسمش نبود، اما یک دعا از تو طلب میکنم: اگر زنده ماندم و دوباره به این سرزمین مقدس بازگشتم، از بوسهزدن به شیشة قاب عکست شرم نداشته باشم! باور کن خجالت کشیدم چفیهام را به پارچة کفنت تبرک نمایم! آنرا بیرون از جایگاه در حالیکه عرق شرم داشتم بر خاک بیابان کشیدم و با خود بردم.
دلم بتخانه شد یا رب خلیلی
طریق عشق را پیری، دلیری
کنون فرعون نفسم سخت یاقی است
خداوندا کلیمی، رود نیلی
خمینی تنها بود و ماندم!
در منطقة طلائیه، یکی از زیباییهای مشهود این است که جوانهای ما وقتی دلشان تنگ میشود برای محمدابراهیم همت بلند میشوند و میآیند طلائیه! به سهراه شهادت و جزیره مجنون رو کرده و به این شهید بزرگ سلام میکنند! آنها که دلشان تنگ میشود برای مهدی باکری میآیند کنار سهراه طلائیه و رو به دجله میکنند و به آقا مهدی سلام میکنند! سهراه طلائیه همانجایی است که اباالفضل لشکر امام حسین(ع)، حاج حسین خرازی، دستش قطع شد و افتاد بر روی زمین! به مادرش گفت: مادر این خاطره را پیش کسی نگو تا زنده هستم: گفت: وقتی دستم قطع شد درد نگرفت! یک حال خوشی به من دست داد. حال پرواز! صدایی از ملکوت به من گفت: حسین آقا، میآیی یا میمانی؟ با خودم گفتم میخواهم هنوز بجنگم، خمینی تنهاست، من سرباز اویم و جنگ هنوز تمام نشده و در همین حالات بودم که افتادم زمین! درد به تمام بدنم پیچید و من را بردند. سالهای سال این مرد بزرگ ماند و سرلشکری برای لشکر امامزمان(عج) بود که دشمن از یاد و نام او میترسید. مرگ در دست اینها بود. اینها خودشان تصمیم میگرفتند که کی چه بکنند. مرگ در نزد اینان بازیچه بود، مثل توپ کوچکی که در دستانشان بازی میکرد. یعنی انسان واقعاً به مقامی میرسد که تصمیم گیرندة ممات و حیات خودش میشود.
او گودال فرود خویش را میدانست
از ابتدای سخن پایان سرود خویش میدانست
سرزمین طلائیه و سهراه شهادت، علقمهای است که مردم را به سوی خود میکشاند به دنبال دست قطع شده! و از آن بالاتر، مگر نه این است که کنار علقمه، ابیعبدالله(ع) آمدند کنار آن بدن ارباً اربا شده؟ «خورشید کنار علقمه خم شده بود و آن نخل به خون تپیده را میبوسید»!
مردم به دنبال قدمگاه ارباب میآیند
مردم وقتی میآیند طلائیه احساس میکنند که این بچههای رشیدی که آنجا بر روی خاک افتادند فرماندهشان هم یک سری بهشان زده و لذا دنبال قدمگاهاند. بامعرفتها که میآیند طلائیه خاک را بو میکشند. یکی از عشایر عراق میگفت ما یک بدنی را پیدا کرده بودیم و قرار بود فردا ببریم و به ایرانیها تحویل بدهیم. میگوید من این بدن را گذاشته بودم توی کپر و چادر خودم و وقتی شاممان را خوردیم برادرم گفت اسمش را هم که نمیدانیم چیست گفت ای آدم ابن آدم خدا تو را رحمت کند و بعد یک فاتحهای خواندیم و خوابیدیم! این چادر نشین خودش سنی است میگوید من تا خوابم برد دیدم یک سیدی من را بیدار کرد انگار میشناختمش ولی اسمش را نمیدانستم. گفتم آقا شما کی هستید؟ گفت من خمینیام! گفتم آقا شما چرا آمدید کپر ما؟ اینجا که قابل نداره! به من گفتند سربازم امشب مهمان توست آمدم بهش سر بزنم. آقا وضو گرفتند و دو رکعت نماز کنار این استخوانهای شهید خواندند و نمازشان که تمام شد دیدم رنگ رخسارشان تغییر کرد و دستپاچهاند و دارند کپر من را مرتب میکنند گفتم آقا چی شده؟ چرا دور و بر را مرتب میکنید؟ آقا فرمودند: فرماندهاش دارد میآید: حجهابنالحسن(عج) دارد میآید!
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از او شوریدهتر بی
چقدر این شهدا خواستنی شدند که مهدی فاطمه بالای سرشان میآمد و با آنها نجوا میکرد. یک روز برادری که در داخل حسینیة طلائیه مکبر و مسئول درست کردن مهر طلائیه است تعریف میکرد: من داشتم مهر درست میکردم، بعدش خوابیدم. خواب دیدم همینجور که مهرهای طلائیه را درست میکنم، هر مهری بالایش کامل طلا میشود و رویش نقش میبندد: «یا اباعبدالله» میگفت: یک دفعه دیدم از در یک نفر وارد شد. نگاه کردم دیدم فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله(ص)، حاج ابراهیم همت است. سلام و احترام کردم لبخندی زد و خسته نباشیدی گفت و دست برد و یکی از مهرهای شکسته را برداشت. گفتم: حاجهمت، مهر سالم هم اینجا هست. گفت: اگر قدر اینها را بدانید اینها قدمگاه و جای پای مادرم حضرت زهراست و رفت!
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشة چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
کیمیای خاک برای دلهای ما
سال 72 بود. با یک عده از خارجیها به شلمچه رفتیم. آن زمان هنوز آن نماد و یادمان را درست نکرده بودند. میدان مینی بود. وسط جاده نشستیم. دوستانی بودند از کشورهای مختلف قارههای اروپا، آمریکا و آفریقا که بعضی از برادارن تفحص آمدند و خاطراتی را گفتند. کمکم ضجه و فریاد و نالة اینها به آسمان بلند شد که یادم است آن برادر راویمان گفت: مواظب باشید اینها نروند داخل میدان مین! یکی از آنها آفریقایی بود به نام محمد سیسیل ابراهیم از سنگال. آنچنان برافروخته شده بود و آنچنان متأثر شده بود که دو ـ سه نفر ایشان را گرفته بودند! شهدا در لحظة جان دادنشان با خدا چه گفتند؟ چگونه «رضیً به رضائک تسلیماً لأمرک» گفتند که خاکشان کیمیا شد؟ آیا جا ندارد ما تحقیق و پژوهش کنیم؟ به دلمان التماس کنیم تا بیدار شود و جستوجو کند ببیند اینها چه کردند که اینطور تأثیرگذار شدند و اینطور جاودانه شدند؟
ماییم که ماندیم و مُردیم!
یک عده از خواهران دانشگاه شهید بهشتی تهران آمده بودند و با فرمانده تفحص طلائیه میخواستند عکس بگیرند. ایشان گفت: چرا میخواهند عکس بگیرند؟ مسئولشان گفت: پارسال که آمدیم اینها همهشان مانتویی بودند! با خودشان گفتند ما چقدر در برابر شهدا شرمندهایم! ما چه بکنیم که اینان از ما راضی باشند؟ اینها سوختند و قطعه قطعه شدند و دم نزدند، ولی ما این همه طلبکاریم و اخلاق و رفتار درستی هم نداریم! با خودشان یک تصمیمی گرفتند که کمترین کار این است که چادر را از سر خود جدا نکنند و بعد از یک سال لذتبردن از زندگی با عفاف بیشتر، حالا آمدند در آنجایی که نقطة عطف زندگیشان بود یک عکس یادگاری بگیرند!
رفقا ما که زندهایم نمیتوانیم آدمها را عوض کنیم، حالا این شهدای جان داده چه میکنند؟ چطور این خاک کیمیا شده است؟ این خیلی عجیب است و این است که میگویند شهدا رفتند و ماندند و ما ماندیم و مُردیم! هر آنچه برای غیر خدا مصرف شده در شد و هر آنچه برای خدا داده شد، ماند. برادری کنار عکس شهید حسنی فرمانده محور در عملیات خیبر که سر در بدن نداشت ایستاده بود، بهش میگفتند: آقا اینجا کاغذ هست، اگر میخواهی یک چیزی بنویس. سرش را پایین میانداخت و خجالت میکشید و مبهوت بود! بالاخره کاغذی برداشت و یک خط نوشت و کاغذ را گذاشت و گریان فرار کرد و رفت! بعد که کاغذ را برداشتند دیدند نوشته: ای شهید، از اینکه زندهام شرمندهام! رفقا شرمندگی خودش یک مقام سلوک است. انسان برسد به آنجایی که احساس کند اشتباه کرده و کوتاهی کرده این خیلی مقام است. اصلاً ذکر یونسیه همین است: «لا اله الا أنت سبحانک إنی کُنتُ مِنَ الظالمین». این یک قدم بزرگ به سوی تهذیب است و شهید دارد این کار را میکند.
خون شهید بیدارگر است
توی اتوبوس داشتیم از جنوب برمیگشتیم، به قم رسیدیم و میخواستیم پیاده شویم یک پسر دانشجویی آمد پیش من و گفت: میشود چند لحظه با هم صحبت کنیم؟ گفتم: بفرمایید! گفت: حاج آقا این چه سفری بود ما رفتیم؟ این سرزمینها این خاک این رشادتها این شهادتها، راستی راستی اینها حقیقت بود؟! توی همین زمان و توی همین کشور این اتفاقها افتاده؟ بعد بغضش ترکید و گفت: اینها جوان بودند و منم جوانم؟ من چی هستم؟ مدام میگفت: حاجآقا احساس میکنم من خیلی شرمندهام! من از زندگی و از زنده بودن خودم شرمندهام. کار شهید این است. بهخاطر همین شهید بهشتی میگفتند: «ما شهدا را از دست ندادهایم، بلکه آنها را بهدست آوردهایم» این شهید بزرگوار سیاستمدار بزرگی بود آن روزها یعنی زمان بنیصدر، از بس نفاق زیاد شده بود میگفت: انقلاب یک گیری پیدا کرده و یک خون غلیظی میخواهد تا این گیر را برطرف نماید، اما کسی نمیدانست آن خون غلیظ خون خود او بود. سیدالشهدای انقلاب شد و به همراه 72 تن، مظلومانه خون داد تا انقلاب به حرکت خودش ادامه دهد. درخت آرمانها با خون آبیاری میشود و ما هرگز از خون دادن خسته نخواهیم شد چون مرامنامه زندگی ما زیارت عاشوراست. با خون شروع میشود با خون هم تمام میشود. با این جمله شروع میشود:«السلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره» و با جملهای که در سجده این زیارت میگوییم تمام میشود: «الذین بذلوا مهجهم دون الحسین». مهج یعنی قلب. میگوید آن کسانی که قلبشان را در این راه دادند. در راه امام حسین باید قلب داد. باید خون داد. ای پدر و مادر شهید! ای همسر شهید! قلب تو همان پارة تنی بود که در راه امام حسین راهی جبههها کردی. در زیارت عاشورا میخوانیم: «بِاَبی أنتَ وَ اُمی» یعنی نه تنها خودت بلکه پدر و مادرت را هم فدای این راه بکنی!
ای که گفتی عشق را درمان به هجران میکند
کاش میگفتی که هجران را چه درمان میکند
هرکه را در عشق چشمی باز شد
پای کوبان آمد و جانباز شد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
وادی عشق و شوریدگی، وادیای است که آنجا کسی حرف نمیزند، عمل میکند. کسی عمل هم نمیکند، اصلاً دل میدهد به معشوق و معشوق او را میبرد.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟
همسر حاج همت میگوید: زندگی ما سه فروردین داشت. اما هیچ وقت فروردین عید خانه نیامد! سال آخری بهش گفتم: یک عید را بیا خانه! گفت: این بچههای مردم توی این بیابانها هستند اگر همة اینها آمدند من هم میآیم! این فرماندهها به بسیجیها عشق میورزیدند و آنها هم متقابلاً به فرماندهشان! حاج همت میگوید که نامة یکی از رزمندهها را دیدم که نوشته بود: «حاجی! 36 روز است که در سنگر نشستهام تا تو بیایی! به عشق دیدنت ماندهام» اینجور بچهها به فرماندهشان عشق داشتند.
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
و خود این فرماندهها هم به عشق امام میماندند. چقدر امام را دوست داشتند. همسر حاج همت میگوید: من به ایشان گفتم خواستهای ندارم برای ازدواج، ولی عقدمان را امام ببندد. فردا آمد بهم گفت: من هرچه فکر میکنم میبینم امام متعلق به یک میلیارد مسلمان و میلیونها مستضعف عالم است، حق ندارم وقت ایشان را برای عقد خودم بگیرم! اینقدر اینها رهبرمدار و ولایت محور بودند. ذوب در امام شده بودند. یادت گرامی شهید محمدباقر صدر که گفتی «همانطور که امام خمینی ذوب در اسلام شده، ما هم باید ذوب در او شویم.»
مفقودالاثر یعنی یک عمر انتظار!
همسر شهیدی در فکه به من میگفت: حاجآقا من هیجده سال است شوهرم برنگشته و کسی هم چیزی نمیگوید که کجاست و خبری ازش ندارند! این هم دختر هفده سالهاش است! مفقودالاثر میدانید یعنی چه؟ یعنی هیجده سال چشم به در دوختن! «الإنتظار أشد من القتل» به اندازة عمر بعضی از ماها که زندگی کردیم این زن انتظار کشیده! این همان است که امام میفرمود: «مفقودان عزیز که محور دریای بیکران الهیاند و فقرای ذاتی دنیای دون در حسرت مقام آنها متحیرند» کی میتواند بفهمد مفقود یعنی چه؟ فقط عشق است که این چیزها را به وجود میآورد.
آید آن روز که خاک سر کویش باشم
جرعه نوش اسرار مگویش باشم
عشق، مشق خاک شدن میکند
خاک شدن را عشق به ما میآموزد. فدا شدن را عشق به ما میآموزد. شهید بخشی، از بچههای تخریب بود. به دیدن پدرشان رفتیم. مشهدی بود. میگفت: این بچة ما یک کفتری بود که ما پرش دادیم طرف گنبد امام حسین(ع). این میرفت دور گنبد یک پری میزد و برمیگشت، ولی یک باری رفت و نشست روی گنبد آقا و دیگه برنگشت!
برگه کاهم در کَفَت ای تندباد
من چه دانم تا کجا خواهم فتاد
سرزمین طلائیه یک طور سینا شد. کاروانها میآیند اینجا و از این خاک الهام و پیام میگیرند و میآیند اینجا تجسم آیات قرآن را ببینند. کدام آیه؟ «إِنّ الّذینَ قالُوا رَبّنَا اللّهُ ثُمّ اسْتَقامُوا» بعدش که اسقامت کردند چه میشود؟ «تَتَنَزّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنّةِ الّتی کنْتُمْ» راننده لودری از بچههای تفحص میگفت: یک روز بیل مکانیکی را زدم، یکباره دیدم یک شنی تانک آمد بالا و بعد دیدم یک چیز عجیبی از این شنی آویزان است. دقت بیشتری که کردم دیدم یک زنجیر پلاک دارد برق میزند و همانطور که تکان میخورد انگار داشت با من حرف میزد که ای فلانی من! را آرام تکان بده! تمام استخوانهای من زیر این شنی تانک خرد شده است و بقایای بدن من لای این شنی است!
عشق یعنی استخوان و یک پلاک
سالهای سال تنهای تنها زیر خاک
اینجا کوی حقیقت است و گمشده مردم هم حقیقت
طلائیه چرا طلا شده است؟ چرا اینقدر این خاک غربت دارد؟ شاید به خاطر این است که اولینبار بمبشیمیایی را آنجا زدند و بچههای ما غافلگیر شدند. صورتهای تاولزده، چشمهای نابینا شده، گازهای اعصاب و سیانور و یا آن نیزارهایی که آنجا بود و بچههای شیمیایی ما با این بدنهای تاولزده چندین روز لای این نیزارها بودند و جان دادند! این مظلومیت، این سرزمین را طلا کرده است. دوستان! کی وقت داریم به این چیزها بیندیشیم؟ علامه محمدتقی جعفری، کسی که پرمطالعهترین انسان معاصر بود، وقتی آمد این مناطق و آلبوم عکس شهدا را دید، دو خط شعر نوشت از قول ملاصدرا، آن عارف و فیلسوف بزرگ:
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی حقیقت آرمیدند همه
در معرکة دو کون فتح از عشق است
هرچند سپاه او شهیدند همه
میبینید که هر سال تعداد زائرهای این مناطق بیشتر میشود، چرا؟ چون اینجا شده «کوی حقیقت» و مردم هم گمشدهشان حقیقت است.