سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عباسم هست
یکشنبه 91/12/27 | رحیمی

عباسم هست

... 5/7/91 - تازه آوردنش . یه سه چهار روزی می شه . یکی از پیرمردای سالن شماره 3 تازه فوت کرده و جاش خالی شده . تخت و کمد اونو دادن بهش . روز اول که با مسئول سالن ها اومد تو سالن ، من کنار یکی از تختا وایساده بودم . فهمیدم مهمون جدیدمونه . گفتم برم باهاش یه حال و احوالی بکنم، ببینم از این پیرمردای اخمو وبدخلقه یا از اون شیطوناس که دست چند تا جوونو از پشت می بنده !

تو این شیش هفت سالی که  پرستار آسایشگاه سالمندام ، با آدمای زیادی برخورد کردم. آدما اینجا با سرگذشتای جور واجور میان و زندگی هر کدومشون مثه یه قصه می مونه . بعضیا خیلی غرغرو و بداخلاقن . بعضیام نه . با اینکه بچه هاشون اینجا گذاشتنشون و رفتن ، روحیه شون خوبه و به زندگی میون کسایی از جنس خودشون عادت کردن .

... وقتی مسئول سالن ها ، حاج صابرو آورد تو سالن ، تخت جلومو مرتب کردم و اومدم طرفش. یه ساک دستش بود و یه کلاه سبز بافتنی هم سرش بود که بعدا" فهمیدم دائم سرشه و درش نمی یاره .

رفتم جلو وسلام کردم . ساکشو گرفتم و گذاشتم تو کمد کنار تختش .حاج صابر با آرامش خاصی نگام کرد و جواب سلاممو داد. بعدم نگاهشو مظلومانه روی تخت و کمد بغل دستش چرخوند و بدون این که چیزی بگه آهی کشید و کتشو درآورد. سفیدرو بود وقدکوتاه. لبخندی زدمو بهش گفتم : خوش اومدین پدرجان. اونم متقابلا" لبخندی زد و آرام در حالی که کتش را روی تخت می گذاشت ، جواب داد : ممنونم پسرم. این کمد منه ؟

من جواب دادم : بله پدر جون. هر چی داری بذارتو کمدت ... الان که می بینی سالن خلوته ، وقت هواخوری عصره. وسایلتو جابجا کن. لباساتو عوض کن . بقیه که اومدن باهاشون آشنا می شی. حاج صابردوباره لبخند زد و نگاهی به تختای اطرافش کرد و بی تفاوت جواب داد: باشه و نشست روی صندلی کنار تختش.

من هم رفتم طرف در سالن. نزدیک در برگشتم و نگاهی به حاج صابر کردم ... با خودم فکر کردم حاج صابرجزء کدوم دسته اس؟... جزء اون پیرمردای افسرده اس یا ...!  دلتنگی عمیقی تو چهره اش بود ولی بدخلق و بد رفتار نبود. دلم می خواست بدونم چرااینجاست!

16/7/91

چند روزی از اومدن حاج صابر به آسایشگاه میگذره . همونطور که حدس زده بودم حاج صابر شخصیت متفاوتی داشت. با بقیه پیرمردا و پرستارا  خوب رفتار می کنه ، ولی بیشتر وقتا تو خودشه و تنهاس ... اون غم عجیب تو صورت مهربونش ...!

18/7/91

...امروز وقتی اومدم تو سالن تا داروها رو بدم ، دیدم امیر وایساده کنار تخت حاج صابر و ازش سؤال و جواب می کنه. امیر همکارمه که تقریبا" با من کارشو تو آسایشگاه شروع  کرده و اونم  پرستار همین سالنه. جلو اومدم. امیر تا چشمش به من افتاد، پوزخندی زد وبا شیطنتی آزاردهنده گفت : بیا فرهادجون ... بیا ببین این حاج آقا چه جوری سر کارمون گذاشته! به ما که نمیگه چرا اومده اینجا ...

من همینطور که امیر به حرفای تلخش ادامه می داد ، نگاهمو دوختم به صورت حاج صابر... من رفتار امیرو که همیشه با پیرمردا تند و بی احساس برخورد می کرد، قبول نداشتم . ولی برای منم جای تعجب داشت. حاج صابر برعکس خیلی از ساکنین آسایشگاه سالمندا که از بچه هاشون گله داشتن ، تو این مدت از بچه اش هیچ حرف بدی نمی زد و همین هم بیشتر امیروکنجکاو کرده بود.

... حاج صابر در مقابل  حرفای امیر سکوت کرده بود و با آرامش اما در عین حال با یه تشویش درونی که از لرزیدن دستاش معلوم بود ،نِگاش می کرد.  امیر ادامه داد : این حاج صابرم خوب مارو می پیچونه فرهاد! ازش می پرسم بی کس و کاری ! ... می گه نه ، من بی کس نیستم . میگم پس اگه بی کس نیستی ، خب بچه هات اومدن اینجا گذاشتنت دیگه ! واسه سیزده به در که نیومدی اینجا !... نکنه از زندگی مرفه تو خونه ات خسته شدی که اومدی تو این زندان اجباری!...

با این حرف امیر، حالت چهره حاج صابر یه دفعه  تغییر کرد و سرخ شد. سریع از تخت اومد پائین و دمپاییاشو پوشید. برخلاف همیشه که آرامش تو چشاش موج می زد ، نگاه تندی به امیر کرد و گفت : لا اله الا الله ... نخیر من یه پسر دارم . خیلی هم پسر خوبیه ... اصلا" به حال تو چه فرقی می کنه پسر جان ؟! ... و از سالن رفت بیرون.

من که از رفتار امیرخیلی ناراحت شده بودم ، اخمامو کشیدم تو هم  و گفتم : مگه آزار داری امیر؟!... چرا پیرمردو اذیت می کنی ؟! ... تو دوباره شروع کردی از کار این و اون سر در بیاری ؟! ... دلش نمی خواد چیزی بگه ! ... چی کار داری ؟!

امیرم با قیافه ای در هم جواب داد : برو بابا ... من نمی تونم همین جوری اینجا راه برم و به اینا سرویس بدم و هیچی ام نپرسم ... مثه تو که فقط راه میری و بهشون لبخند می زنی ... و در حالی که دستمال توی دستش رو از این دست به اون دست ، بالا و پائین مینداخت ، از سالن رفت بیرون.

...وقتی امیر رفت بیرون ، اومدم کنار پنجره سالن و به بیرون نگاه کردم و دنبال حاج صابر گشتم. یه دفعه چشمم خورد به نیمکتی گوشه حیاط که حاجی روش نشسته و کز کرده بود. با اینکه حرفای حاج صابر برای منم عجیب بود ، اما از این که اینطوراز حرفای امیر به هم ریخته بود، خیلی ناراحت بودم و دلم براش خیلی سوخت.

25/7/91

آسایشگاه شرایط خاص خودشو داره ، با یک سری قوانین تعیین شده برای سالمندا. مثلا" زمان ناهار ، یا استراحت بعد از ظهر یا زمان نظافت که هیچ کس نباید تو سالن ها بمونه .

از اون روز که  امیر جلوی بقیه پیرمردای سالن اونطوری با حاج صابرصحبت کرده بود، حاجی از قبل هم کم حرف تر شده .

امروز بعد از ظهر وقت نظافت بود . من و امیر و چند تا از خدمتکارای آسایشگاه اومدیم تو سالن شماره 3 و به همه گفتیم برن بیرون  تا ما سالنو تمیز کنیم . حاج صابرم مثل بقیه با اینکه خیلی تمایل نداشت ، رفت بیرون.

امیر که انگار چون اون روز نتونسته بود چیزی از حاج صابر بفهمه ، هنوزم حالش گرفته بود ، با نگاهی معنادار حاج صابرو تا دم در بدرقه کرد و مثل کسی که منتظر فرصت باشه ، یه دفعه درحالی که می رفت طرف تخت حاج صابر، گفت: بالاخره می فهمم این پیرمرد چیکارس... می گه بی کس وکار نیستم ، فکر کرده ما نمی فهمیم !... کلید کمدشو جا گذاشته. حتما" یه چیزی تو وسایلش هست دیگه ... و شروع کرد گشتن لابه لای وسایل حاج صابر ...

من و خدمتکارا که از این کار امیر عصبانی شده بودیم ، بهش اعتراض کردیم و من با صدای بلند بهش گفتم : چی کار می کنی امیر؟! تو حق نداری وسایل اون پیرمردبیچاره رو بگردی ! آخه به تو چه ؟ .. چیو می خوای بفهمی؟!

امیرم سرشو از تو کمد در آورد و با چهره ای ملتهب جواب داد : می خوام بفهمم این بابا کیه و چیکارس! از یه طرف قربون صدقه پسرش میره ، از یه طرف اینجاس. حرفاش با هم نمی خونه. من تا از کارش سر در نیارم راحت نمی شم. بعدم رو کرد به بقیه مونو گفت : اگه به کسی چیزی بگین ، خودتون می دونیدا ! ...

من که خیلی از دستش عصبانی بودم رفتم طرفش  جلوشو بگیرم که یه دفعه امیر کاغذیو از کمد بیرون آوورد و داد زد : یه چیزی پیدا کردم ... این عکس همون پسر خوبشه که میگه ! ... همون که آورده انداخته تش اینجا ... چقدر اینا بد بختن ...!

... جلو رفتم و چشم غره ای به امیر رفتم ونگاهی به عکس نگاه انداختم. عکس یه جوون بود ، فوق العاده شبیه خود حاج صابر. مطمئن بودم پسرشه. عکس وسط یه حیاط بود یا یه باغ . با چهره ای معصوم ولباسی ساده ... بعد سریع از کنار تخت حاج صابر رفتم اون طرف سالن و با صدای بلند گفتم : امیر! زود اونو بذار سرجاش و بیا سر کارت ... اگه یه وقت حاجی بیاد ببینه ، خیلی بد میشه .

امیر هم در حالی که چشماش برق می زد با بدجنسی لبخند زد و جواب داد : خب بیاد. می خواد چیکارکنه پیرمرد؟! ... می خواست خودش راستشوبگه ! ...  عکسو گذاشت تو کمد ودرو بست. اومد کنار من و کارشو شروع کرد. منم به نشونه تأسف سرمو تکون دادم و به کارم ادامه دادم.

26/7/91

امروز صبح ، بعد از وقت صبحونه که وقت آزاد سالمندا واسه ی کارای دلخواهشون بود ، وقتی اومدم تو سالن، حاج صابر صدام کرد. رفتم کنار تختش و با لبخند گفتم : سلام . چیه حاجی؟ چیزی می خوای؟

حاج صابر که چهره اش آروم بود ، آهسته طوری که کسی چیزی نشنوه ، گفت : سلام آقا فرهاد. بابا جون! خودم می دونم کار تو نیست  ولی یه سؤالی ازت داشتم، کسی وسایل کمد منو گشته ؟ ...دیروز موقع نظافت ... اون پسره ... امیر ...؟

من که دست و پامو از سؤال حاج صابر گم کرده بودم  با مِن و مِن جواب دادم : مگه چیزی شده حاجی ؟ چیزی از وسایلت کم شده؟! ... حاج صابر که احساس می کردم متوجه شده بود ولی مراقب بود که چی میخواد بگه ، با آرامش ادامه داد : نه. فقط دیروز بعد نظافت که برگشتم دیدم کلیدمو جا گذاشتم. در کمدمو که باز کردم حس کردم وسایلم جابجا شده ... همین بابا جون ...

من که در مقابل احساس خوب حاج صابر و از یه طرف خرابکاری امیر خیلی خجالت می کشیدم ، نتونستم مقاومت کنم . دستمو گذاشتم پشتش و گفتم : حاجی ! اگه یه چیزیو بهت بگم قول می دی ناراحت نشی؟

حاج صابر که  دلتنگی همراه با آرامش تو صورتش دیده می شد ، لبخند سطحی ای زد و جواب داد : نه بابا جون ... بگو . من که خوبی و آرامش حاجی بهم جرأت و جسارت داده بود ، با دست پاچگی گفتم : راستش آره حاجی. اون دیروز تو کمد تو نگاه کرد. شما ببخش حاجی!  یه کم فضوله ، ولی کار خاصی هم نداشتا. فقط می خواست از کارتون سر در بیاره ... از قضیه پسرتون. حاج صابر با تعجب به من نگاه می کرد و چشم ازم برنمی داشت.

... من ادامه دادم : آخه می دونی چیه حاجی؟ ما هممون کنجکاوشدیم ... شما ازیه طرف میگی پسر داری و بی کس وکار نیستی ، از یه طرف برعکس خیلیا ازش هیچ شکایتی نداریو ازش تعریفم می کنی !

... این حرفو که زدم قیافه حاجی تغییر کرد و یه دفعه رنگ صورتش مثه گچ سفید شد. شونه شو از دستم بیرن کشید و تشویشی ریخت تو چشاش . درحالی که دستاش می لرزیدن ، در کمدشو وا کرد و عکس پسرشو بیرون آوورد. اونو بوسید وچسبوند به سینه ش. من که حسابی از حرفم پشیمون شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ، خواستم برم طرفش که بانگاه غمگین حاجی سر جام میخکوب شدم. اونم به سرغت از اتاق بیرون رفت .

من که اصلا" نمی خواستم حاج صابرو اونقدر ناراحت کنم و خیلی دوسش داشتم و از طرفی نگاه پرسشگر پیرمردای توی سالن از واکنش حاجی نسبت به من ، داشت روم سنگینی می کرد ، خودمو جمع و جور کردم و دنبال حاج صابررفتم بیرون.

رفتم تو حیاط و دنبالش گشتم. رو نیمکت همیشگیه گوشه حیاط نبود. نگاهمو چرخوندم تو حیاط . یه دفعه چشمم افتاد به حاجی که به درخت بید انتهای حیاط تکیه داده بود. از پشت سرآهسته رفتم  طرفش. بهش که رسیدم آروم گفتم : حاجی ... حاج صابر...

حاج صابر که با صدای من برگشت به طرفم ، دیدم صورت و چشماش رنگ خونه و پیرمرد داره پشت سرهم اشک می ریزه. از خیسی و سرخی چشمای حاج صابر، دلم یهو ریخت پائین و دستپاچه گفتم : حاجی جون تو رو خدا منو ببخش ... یعنی مارو ببخش ...

حاج صابر که اون آرامش همیشگی تو چهره ش نبود و همینطور اون قاب عکسو تو بغلش فشار می داد ، خیره شد به چشمام وآهسته گفت : من و مادرعباس همین یه بچه رو داشتیم. عباس خیلی پسر خوب و مهربونی بود. هنوزم مهربونه ...

... بعد عکسو از خودش جدا کرد و نگه داشت جلوی صورتش . همینطور که دست می کشید روی عکس و اشک می ریخت ادامه داد : بعد جنگ گفتن شهید شده ... ولی جنازه شم هنوزبرنگشته ... عباس هنوزم برنگشته ... مادرش بعد از جنگ که ازش خبری نشد ، مریضی قلبی گرفت و چند ماه پیش فوت کرد.

... بعدم انگار که بغض راه گلوشو ببنده ساکت شد. مکثی کرد و دوباره ادامه داد : همه می گن بعد مادرعباس من تنها شدم . ولی من تنها نیستم ... پسرم هست ... عباس هست ...

من که زبونم بند اومده بود و نمی دونستم چی بگم ، فقط خیره شدم به چشمای مظلوم و پردرد حاج صابر که انگار داشتن تو همین چند دقیقه ، رنج و غصه و دلتنگی این همه سالو می باریدن .

30/7/91

... حاج صابر از اون روز که جریان پسرشو گفته خیلی ساکت تر و گوشه گیرتراز همیشه شده. کارش شده نشستن زیر اون درخت بید و خیره شدن به عکس عباس ...

... حالا دیگه همه می دونن ... اون چرا اینجاس 

وبلاگ سفیر 1390

 



تمامی حقوق مادی و معنوی " یاد یاران " برای " رحیمی " محفوظ می باشد!
طـرّاح قـالـب: شــیــعــه تـم