• وبلاگ : ياد ياران
  • يادداشت : خاطره اي تکان دهنده از شهيد ابوترابي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام اين خاطره حسابي مرا به هم ريخت
    + دختر عمه 

    شهر رمضان الذي انزل فيه القرآن

    (ماه مبارک رمضان، ماه دوري از گناهان، ماه بندگي مبارکتان باد.)

    + دختر عمه 

    شهر رمضان الذي انزل فيه القرآن

    (ماه مبارک رمضان، ماه دوري از گناهان، ماه بندگي مبارکتان باد.)

    سلام

    منظور اين جملات را متوجه نشدم:

    "يک چنين حالتى بر اردوگاه حاکم شده بود، من واقعا احساس خطر کردم. گفتم: همه بچه‏ها بايد روزه‏هايشان را بشکنند. هرچه گفتند: الآن نزديک به غروب است، اجازه بدهيد روزه امروز را تمام کنيم
    گفتم: شرايط، شرايطى نيست که ما بخواهيم اين روزه را ادامه بدهيم، چون حالت معنوى بچه‏ها حالتى شده است که اگر بخواهند با آن حالت داخل آسايشگاه شوند، عده‏اى از نظر روحى آسيب مى‏بينند
    الحمد للّه على‏اکبر شفا پيدا کرد و آن جوّ معنوى را برادرانمان شکستند و به قدرى آن حالت، شدّت پيدا کرده بود که تا آخر اسارت جرأت نکرديم بگوئيم برادران از اين روزه‏هاى مستحبى بگيرند

    "

    سلام

    منظور اين جملات را متوجه نشدم:

    "يک چنين حالتى بر اردوگاه حاکم شده بود، من واقعا احساس خطر کردم. گفتم: همه بچه‏ها بايد روزه‏هايشان را بشکنند. هرچه گفتند: الآن نزديک به غروب است، اجازه بدهيد روزه امروز را تمام کنيم
    گفتم: شرايط، شرايطى نيست که ما بخواهيم اين روزه را ادامه بدهيم، چون حالت معنوى بچه‏ها حالتى شده است که اگر بخواهند با آن حالت داخل آسايشگاه شوند، عده‏اى از نظر روحى آسيب مى‏بينند
    الحمد للّه على‏اکبر شفا پيدا کرد و آن جوّ معنوى را برادرانمان شکستند و به قدرى آن حالت، شدّت پيدا کرده بود که تا آخر اسارت جرأت نکرديم بگوئيم برادران از اين روزه‏هاى مستحبى بگيرند

    "